loading...
♥رومـــان و داســتان های صـــحرا جوجــویی♥
♥صحرا جوجویی♥ بازدید : 5 یکشنبه 25 خرداد 1393 نظرات (0)

با صدای آرزو که بلند میگفت:

ایرسا

یکی از چشامو باز کردم...آرزو عصبانی تر گفت:

عرفان تو چجوری اینو بیدار میکنی...سه ساعته دارم صداش میزنم...

صدای عرفان اومد که گفت:

اینجوری

چشام تا حد آخر باز شد...خانواده با دیدن قیافه ضایع من زدن زیر خنده و من به عرفان خیره بودم..غم چشاشو دیدم ولی نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم!

آروم بلند شدم...کل راهو خواب بودم...چمدونو آروم به سمت اتاق بردم...قرار شد خانوما یه جا آقایون یه جا بخوابن و صد البته منو عرفان پیش هم بخوابیم!

اخمی کردم همیشه ما باید استثنا باشیم...

لباسمو با یه تی شرت عوض کردم و رفتم بیرون...کمی که آشپزخونه رو مرتب میکردم...

عرفان اومد توی آشپزخونه برگشتم و گفتم:

عرفان؟

عرفان با اخم روی صورتش گفت:

بله؟

تعجب کردم این چندروزه که میگفت جانم؟

این خوددرگیری داره ها؟میگی نه حالا ببین!

رو به عرفان گفتم:

برای ناهار چی درست کنم؟

عرفان متعجب نگاهم کرد که گفتم:

آخه هیچی نداریم امروزو از بیرون بگیریم؟

عرفان بی تفاوت گفت:

هر جور دوست داری!

رفت از آشپزخونه بیرون...من با حرص گفتم:

به درک پسره ی...

چند تا فحش خوب که دادم با اخم برگشتم و به کارام رسیدم و برای ناهار کباب و جوجه گرفتیم...

*

رو به تی وی نشسته بودم...صدای دریا کامل به گوش میرسید...لبخندی زدم...مانتومو پوشیدم و شالمو سرم انداختم...

با دیدن دریا لبخندی زدم...

دست به سینه وایسادم...با لبخند خیره به دریای بی کران بودم

نمیدونم چقد گذشت...ولی به هر حال از بهترین ساعتهای عمرم بود...چند تا سنگ برداشتم...بدون هدف به داخل دریا پرتابشون میکردم...اینکارو خیلی دوست داشتم...

سنگام که تموم شد...یه قدم رفتم جلو...توی دریا حسی پر از آرامش وجودمو فرا گرفت...این حس وقتی کامل شد که صدای کسی و شنیدم که میخوند:

کنار سیب و رازقی

نشسته عطر عاشقی

من از تبار خستگی

بی خبر از دلبستگی

عاشــــــــــــــــــــــ قتم

ابر شدم صدا شدی

شاه شدم گدا شدی

شعر شدم قلم شدی

عشق شدم تو غم شدی

لیلای من دریای من

آسوده در رویای من

این لحظه در هوای تو

گم شده در صدای تو

من عاشقم مجنون تو

گمگشته در بارون تو

مجنون لیلی بی خبر

در کوچه هایت در به در

مست و پریشون و خراب

هر آرزو نقش بر آب

شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت

کنار هر ستاره ای

نشسته ابر پاره ای

من از تبار سادگی

بی خبر از دلدادگی

عاشــــــــــــــــــــقت م

ماه شدم ابر شدی

اشک شدم صبر شدی

برف شدم آب شدی

قصه شدم خواب شدی

لیلای من دریای من

آسوده در رویای من

این لحظه در هوای تو

گم شده در صدای تو

من عاشقم مجنون تو

گمگشته در بارون تو

مجنون لیلی بی خبر

در کوچه هایت در به در

مست و پریشون و خراب

هر آرزو نقش بر آب

شاید که روزی عاقبت آروم بگیرد در دلت

"مجنون لیلی...مازیار فلاحی"

نمیدونم کی صورتم پر از اشک شد..کی بالا سر پسری که گیتار میزد ایستادم...نمیدونم کی سرشو بالا آورد...کی با دیدنم...به سمتم...اومد...نمیدونم کی توی آغوشش قرار گرفتم و هق هق کردم...نمیدونم...شاید چند ساعت...چند دقیقه...یا حتی ثانیه!

دستاش که دور کمرم قرار گرفت و گونش که روی گونم قرار گرفت...تبی رو که خیلی وقت بود توی وجودم بود ولی نمیخواستم حسش کنم رو پذیرفتم!

نفس عمیقی کشیدم...عرفان زیر لب گفت:

چرا گریه میکنی عزیزم؟

دیگه کسی اینجا نیست پس چرا میگه عزیزم...یعنی حدسم تو این مدت درسته؟

عرفان باز با اون لحن قشنگش گفت:

خوبی خانومی؟

چرا خوب نباشم...در آغوش مردی که عاشقانه دوستش دارم!

لبخندی زدم و شروع کردم به حرف زدن که فقط صدای نامفهومی شنیده میشد!

عرفان اخمی کرد و گفت:

چرا فوت میکنی؟

خندیدم...خنده ی من باعث شد عرفانم بخنده...سرمو از سینش جدا کردم...به چشاش که برق میزد نگاه کردم و گفتم:

من خوبم تو خوبی؟

عرفان اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعد که دوزاریش افتاد لبخندی زد...سرمو انداخته بودم پایین...نمیدونستم الان باید چه دلیلی برای گریه بیجام جلوش بیارم که دستش زیر چونم قرار گرفت...سرمو بلند کرد...نگاهی بهم کردو گفت:

میدونم

اومدم بگم چیرو که دوباره تو آغوشش قرار گرفتم...توی امن ترین...آرامش بخش ترین...وسیع ترین نقطه جهان!

**

چشامو باز کردم...به ساعت نگاه کردم با دیدن ساعت پریدم...12...چرا انقد خوابیدم...

تند مثل جت یه دوش گرفتم...لباسمو هول هولکی پوشیدم...از اتاق رفتم بیرون که دیدم همه جا تاریکه...همه پرده ها کشیده شده و همه جا تاریک تاریکه!

اخمی کردم...پرده رو کشیدم که با دیدن ستاره ها توی آسمون اخمی کردم...وا ساعت 12شب بود...پ چرا من بیدار شدم...

برگشتم برم توی اتاق و بقیه خواب خوبمو ببینم که با دیدن سیل جمعیت جیغی کشیدم

جمعیت که انتظار جیغ نداشتن...دستاشو تو هوا خشک شد...که یه دفعه عرفان گفت:

تولدت مبارک عزیزم

با شنیدن این جمله چند دقیقه بهش خیره شدم و یادم افتاد امروز 30 بهمنه!

لبخندی گشاد زدم و بهش نگاه کردم...عرفان هم خیره تو چشام بود که یه دفعه جمعیت شروع کردن به گفتم:

Happy Birthday to Irsa

لبخندی زدم...اومدم دهن باز کنم چیزی بگم که بازار ماچ و بوسه شروع به کار کرد و من فقط در این بین میگفتم ممنون...ممنون!

گیچ به اطرافم نگاه میکردم که دستم کشیده شد محکم به سینه عرفان برخورد کردم...لبخندی زدم و گفتم:

ممنون عرفان

عرفان لبخندش عمیق تر شدو گفت:

قابل رنگین کمانمو نداشت!

ابروهام بالا رفت...لبخند زنون گفتم:

چرا بهم میگی رنگین کمانم؟

عرفان لبخندی عمیق زد و گفت:

میفهمی!

لباشو محکم روی گونم گذاشت و رفت...و من بهت زده دستمو روی گونم گذاشتم...لبخندی زدم...مهمونا که متوجه عدم حضور من نشده بودن...به اجبار با آرزو رفتیم توی اتاق و لباسمو عوض کردم...

وقتی اومدم جمعیت سوتی زدن و منو بین عرفان و دخترعموم جا دادن...آرزو با لبخند با کیک اومد و کیکو جلوم گذاشت...لبخندی زدم...کیک شکل قلب بود...قرمز...روش با حالت خاصی نوشته شده بود:

تولدت مبارک رنگین کمانم!

بالای قلب رنگین کمانی کشیده شده بود...لبخندی زدم...

آرزو بعد از اینکه دل سیر رقصید چاقو رو بهم داد!

لبخندی زدم...به عرفان نگاه کردم...دستشو گرفتم...با هم کیکو بریدیم...لبخندی زدم...عرفان با لبخند بهم نگاه کردم...صدای بچه ها بلند شد که گفتند:

کادوها رو باز کن!

لبخندی زدم...اولین کادو جعبه فوق العاده آشنا بود...دست بردم برش دارم که اعتراض ها بلند شد که گفتند:

اینو آخر باز کن

اخمی کردم...کادوها رو یکی یکی باز میکردم و تشکر میکردم اما دلم توی اون کادو بود!

تموم شد...لبخندی از ته دل زدم...جعبه قرمز رنگ و باز کردم...با دیدن انگشتر آشنا در آوردمش دستم کردم...همه جیغی زدن و تو این بین عرفان با لبخند بوسه ای روی دستم کاشت...دلم لرزید و لبخند زدم...

اومدم کاغذرو بردارم که عرفان دستمو گرفت...در جعبه رو گذاشت...

جعبه رو زیر میز گذاشت...

لبخندی زدم...با لبخندی عمیق تر به مامان و بابا که با عشق به منو عرفان خیره بودن نگاه کردم...

عرفان همه رو به خوردن کیک و چای دعوت کرد و منم شروع به تشکر و پذیرایی کردم...

مشغول خوردن کیکم بودم که یکی از پسرای مجلس که از فامیلای عرفان بودن گفت:

خب به آهنگی چیزی مجلس خیلی خشکه!...عرفان بدو گیتارتو بیار

عرفان به من نگاه کرد...لبخندمو که دید بلند شد...گیتارشو درآورد خیره تو چشاش....خیره تو چشام...خوند و دلمو لرزوند!

"چقد میخوام نگاهتو خنده هاتو هر لحظه

اینه قلبم چه حالی میشه با تو میلرزه

نگاهت روبه رومه...آرزومه با تو باشم تا همیشه

همه دنیام فدای تو برای اینکه هستی

به این دیوونه دل بستی پای حرفاش نشستی

نمیدونی چی میگم

نشستی توی قلبم

دلم داره واسه چشمای تو دیوونه میشه

روبه روم میشینی

ساعتها گم میشن

گرم صحبت میشیم

لحظه ها آتیشن

دستمو میگیری دستتو میگیرم

تو میگی خوشحالی از خوشی میمیرم

دوستت دارم

میذارم هر چی دارم پای تو

ولی بیشتر از این می ارزه چشمای تو

کنارت میمونم

تو شادی تو غمت

دلت که بگیره خودم میخندونمت!

دوستت دارم

میذارم هر چی دارم پای تو

ولی بیشتر از این می ارزه چشمای تو

کنارت میمونم

تو شادی تو غمت

دلت که بگیره خودم میخندونمت!

دوستت دارم

"دوستت دارم...عماد طالبزاده"

حدودا ساعت 3 بود که رفتند...مامانینا هم رفتند تا بخوابن..برگشتم به سمت اتاق برم که عرفانو دیدم...عرفان لبخند زنون گفت:

تولدت مبارک

لبخندی زدم و گفتم:

چطوری اینهمه آدم آوردی اینجا!

عرفان با لبخند گفت:

از چند روز پیش برنامشو چیده بودم

لبخندی زدمو گفتم:

مرسی عرفان

عرفان جعبه رو روبه روم گرفت...با یه گل مریم...بازش کردم...کاغذی رو که توش بود درآوردم...

"ایرسا عزیزم...شاید دیر برای گفتن این حرفا...این حسا...اما بدون نمیدونم چطوری باید بهت بگم...

برای من مهم ترینی

زندگیمی

و اگه نباشی هیچی برام ارزش نداره...

قصه از حنجره ایست که گره خورد به بغض

صحبت از خاطره ایست نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها...یک طرف پنجره ها

در همه آواز ها حرف آخر زیباست

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

عشق من

چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد

زیبایی های دنیا از آمدن تو پیدا شد ، روزها گذشت و چهره زیبایت

در آسمان دلم آفتابی شد.

دریای زندگی به داشتن مرواریدی مثل تو می نازد ، همه زیبایی

های دنیا باآمدن تو می آید و اینگونه زندگی با تو زیبا میشود ،

اینگونه چشمانم با دیدن یکی مثل تو عاشق میشود

و امروز روز میلاد دوباره تو است ، در این هوای ابری نیز خورشید در

لابه لای ابرها به انتظار دیدن تو است…

و این لحظه قشنگترین ساعت دنیاست ، و این ماه درخشانترین ماه

دنیاست که تو را درون تصویر نورانی اش میبیند

آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو مینگرد ، همه جا را سکوت

فرا گرفته تا خدا صدای تو را بشنود

صدای دلنشین تو در لحظه شکفتنت ، عطر حضورت فرا گرفته همه

زمین را...

تو یک رویایی که حقیقت داشتنت معرکه است ، داشتن یکی مثل تو

معجزه است ،امروز روز میلاد دوباره تو است و من خیلی خوشبختم

از اینکه مال منی…گرچه در رویای خودم.

جز این احساسات چیزی در دلم نمانده ، این هدیه تا آخر عمرم در دلم مانده

که دوستت دارم و قلبت این شعر عاشقانه را تا آخرش خوانده ….

شعری با عطر احساست ، به لطافت دستانت، به زیبایی چشمانت ، هدیه

من به تو در روز میلادتتویی قطره بارانم که گلستان کرده ای

باغ وجودم را و امروز یک روز مقدس است که مدتها به

انتظار آمدنش نشستم …

عشق من منتظرم بیایی تا عاشقانه تو را در آغوش بگیرم و بفشارم تو را

تا بگویم خیلی دوستت دارم و بگیرم دستانت را ، تا بگویم تا ابد مال منی

تا احساسم را به تو هدیه دهم و تبریک بگویم روز تولدت

را…. تولدت مبارک عشق من_رنگین کمان زندگیم*

بهت زده به عرفان نگاه کردم...عرفان لبخندی زد و گفت:

حالا فهمیدی چرا رنگین کمان منی؟

لبخندی زدمو گفتم:

رنگین کمان معنی اسممه!

عرفان لبخندی زدو گفت:

درسته رنگین کمانم

لبخندمو عمیق تر کردم...عرفان زیر لب گفت:

من عاشق رنگین کمانمم

به چشاش خیره شدم...با دستاش دو طرف صورتمو گرفت...صورتشو نزدیک تر آورد...لبخندی زدم...صورت عرفان نزدیک نزدیک تر شد!

لبای داغ و نرمش روی لبم قرار گرفت...تنم گرم شد...قلبم لرزید و اما از داغی لباش گرم شد...دستامو دور گردنش انداختم...لباشو روی لبام فشار میداد و حس خوبی رو بهم منتقل میکرد.لباشو بعد از مدتی از روی لبام برداشت...لبخندی زد....از خجالت سرمو انداختم پایین...عرفان دستشو زیر چونم گذاشت...سرمو بلند کرد و گفت:

عشق من و خجالت؟

لبخند زدم...به چشاش نگاه کردم...عرفان لبخندی زد...منو به سینش فشرد...زیر لب گفتم:

دوستت دارم

عرفان تکونی خورد...بعد از چند دقیقه گفت:

یه بار دیگه میگی؟

با شیطنت گفتم:

نه همون یه باره

عرفان فشاری به کمرم اورد و گفت:

عاشقتم

لبخندی زدم...اونشب تو آغوش مرد زندگیم خوابیدم...مردی که حالا رنگین کمانشم

چشامو باز کردم...صدای نفس های منظم عرفانو میشنیدم...برگشتم...با آرامش خوابیده بود...دستموبردم جلو...موهاایی که روی پیشونیش ریخته بود آروم کنار زدم و زمزمه وار گفتم:

شاید سهم من نباشی...اما در حال خواستنی هستی!

دستمو آوردم عقب که عرفان دستمو گرفت...بهت زده نگاهش کردم...با لحنی قشنگ گفت:

صبح بخیر

با لبخند گفتم:

صبح بخیر...بلند شو که کلی کار داریم

عرفان لبخندی زد ولی هنوز چشاشو باز نکرده بود...بلند شدم...اول از همه رفتم حموم...از حموم که بیرون اومدم عرفان هنوز خواب بود...توی خواب عمیق ...خوش به حالش حداقل تنها نیست...یه مرد هیچوقت تنها نمیشه...اما یه دختریه زن خیلی راحت تنها میشه...

چشامو بستم...نفس عمیقی کشیدم...آروم برای اینکه عرفان بیدار نشه اتاقو تمیز کردم...برگشتم و عرفانو دیدم..با دیدنش قهقهه زدم...

عرفان چشاشو باز کرد با دیدن من اول متعجب وبعد خندون نگام کرد...رفتم سمت تخت...یه طرف پتو رو گرفتم...عرفان اون طرفو گرفت...یک...دو...سه

از اتاق اومدیم بیرون...خونه رو دیروز مرتب کرده بودم...همه چی ردیف بود...صبحانه رو حاضر کردم ورو به روی عرفان نشستم...صبحانه امو خوردم...لیوان شیری به دست عرفان دادم...لبخندی زد ورفت تو هال...

همون موقع مامان و بابا بیدار شدن...

لبخند زدم...

صبح بخیر

صبح بخیر عزیزم...

صبح بخیر دخترم

لبخندی زدم و صبحانه رو برای مامانینا هم آماده کردن....

اون روز ناهارو رفتیم خونه مامان رویا...و تا حدودا 5 بعد از ظهر اونجا بودیم...بالاخره برگشتیم به خونه...حالا هم همه در حال حاضر شدنن

به ایرسای توی آینه نگاه کردم...

مثل معنی اسمم رنگین کمون شده بودم...لباسم تقریبا همه رنگی توش داشت...ولی به دل میشست...لبخندی زدم...موهامو بالا بستم...ساده...چون کلا الان به عنوان میزبان حوصله ی موهامو ندارم هی اذیتم کنه!

دور چشای آبیم خط چشمی کشیدم و سایه ای مخلوط از آبی و سبز زدم...

رژ مایع صورتی زدم...کفشامو پوشیدم...از اتاق خارج شدم...با دیدن مامان رویا و آرزو با لبخند رفتم سمتشون...با آرزو مشغول حرف زدن بودم...نگاهمو بالا آوردم که نگاه خیره عرفانو دیدم...بابا با عرفان حرف میزد اما عرفان حواسش نبود وکاملا به من خیره بود...

گر گرفتم...سرمو انداختم پایین...

رو به آرزو گفتم:

چایی میخوری؟

آرزو گفت:

ووووی آره انقد قهوه این 4 ماه خوردم که حالم داره بهم میخوره!

لبخندی زدم...رفتم توی آشپزخونه چایی سازو روشن کردم...خیره به دستگاه بودم...که دستی روی بازوم قرار گرفت...با خیال اینکه آرزو گفتم:

بیا اینم چایی حالا هی بگو زن داداشم بده!

صدایی بغل گوشم گفت:

شوما علاوه بر زن داداش عشق خوبی هم هستی

با حالتی مثل جیغ گفتم:

هه

با دیدن عرفان...از فرط تعجب چشام داشت میزد بیرون...عرفان آروم گفت:

میشه برای شوهرتم بریزی؟

آروم گفتم:

چی؟

عرفان چیزی نگفت...کمی نگاهم کرد و رفت...

چایی ریختم و بردم...ساعت نزدیک 7 بود که باالاخره اولین مهمان اومد...

تا حدودا 8 هم مهمونا اومدن...ساعت 8:30 بود...رو به شبنم گفتم:

امروز دانشگاه رفتی؟

شبنم لبخند زنون گفت:

نه

چرا؟

خسته بودم تو آرایشگاه بودم

آهان بگو پس

شبنم گفت:

خیلی خشکه

چی؟

مهمونی

شبنم بی توجه به من بلند شد و فلششو به ضبط زد و آهنگو تا آخر باز کرد...همه از جا پریدن و تقریبا همه جوونا ریختن وسط...آهنگ آهنگ شادی بود...

با لبخند نگاهشون میکردم که آهنگ تغییر کرد...برعکس اون آهنگی بود که فقط میشد باهاش تانگو رقصید!

لبخندی زدم همه جفت شدن...رفتم پیش آرزو به زور بلندش کردم وخودمم باهاش بلند شدم...همینطور روبه روی هم میرقصیدیم که دست آرزو کشیده شد و دستی روی کمرم قرار گرفت...برگشتم...دستم توی دستش قرار گرفت...دستاشو روی کمرم گذاشت...سرم روی شونش بود و من تقریبا توی بغلش بودم...

آروم آهنگو زمزمه کردم...

عرفانم بغل گوشم زمزمه وار آهنگو میخوند لبخندی زدم...

اونشب شبی خاطره انگیزبود...

شبی که هیچ وقت فراموشش نکردم

**

خمیازه ای کشیدم و از خواب بیدار شدم...

دوش گرفتم و لباسمو عوض کردم...

مامان رویا و آرزو هم خونمون بودن با لبخند گفتم:

سلام

سلام عروس گلم...صبحت بخیر

سلام مامان جان

سلام

اوووف چه همه باهم ارکستر تشکیل دادن!

صبحانه خوردین؟

آره

وارد آشپزخونه شدم...یه لیوان شیر خوردم و برگشتم پیش مامانینا

مامان شما نمیخواین از خونه برین بیرون بس نشستین اینجا!

آرزو مثل برق گرفته ها گفت:

آی گفتی پوسیدم تو این خونه

خب پس بریم خرید؟

آرزو از خوشحالی پرید تو اتاق لباس عوض کنه

و بعد همه راه افتادیم سمت پاساژ نصر

جدیدا کلا تو گیشام!...چه برای خرید چه برای برف بازی

با یادآوری برف بازیمون لبخندی زدم...یکی یکی مغازه هارو میدیدم...این آرزو که خودشو کشت!

رفتم سمت چپ پاساژ با لبخند به طلا فروشی نگاه کردم...

رفتم تو وانگشتری که تو دوتا انگشت میرفت بعد بینشو یه زنجیر میخورد و خریدم...با لبخند رو به فروشنده گفتم:

چند میشه؟

وزن کرد و گفت:

...

با لبخند کارت اعتباریمو بهش دادم...رمزو هم گفتم رفت تا تو کارت خوان بزنه...منم خوشحال اطرافو دید میزدم...سرمو برگردوندم که با دیدن یه ساعت طلایی مردونه سه موتوره...بی هوا گفتم:

آقا اینم میخوام

خودمم نفهمیدم میخوام چیکار؟...مردونه بندازم...خب میدم عرفان...فکر خوبیه!

ساعتم حساب کردم و اومدم بیرون...قیمتش بالا بود ولی با اون ضایع بازی من نمیتونستم زیر خریدم بزنم!

آرزو که هرچی میدید میخرید...منم دیدم این دختره انقد امروز فعالیت داشته یه وقت رو دستمون نیفته...براش کول کاپ و نمیدونم کلی چیز خریدم ماشاا... همشو هم خورد!

تو راه خونه بودیم که برف گرفت و همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم...یعنی این چندروزه تهران کلا قاتی کرده تا حالا انقد برف نیومده بود یه جا!

با لبخند از آدم برفی که درست کرده بودیم عکس انداختمو برای همه دوستا فرستادم...لبخند زنون رفتیم خونه...

عرفان خونه نبود با لبخند جعبه ساعتو روی میز اتاقمون گذاشتم...

رفتم دستشویی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم...

به خودم توی آینه نگاه کردم...ووویی شبیه جنا شدم...از بس امروز بدو بدو کردم...از ساعت 11 صبح بیرونیم الان ساعت 5 بعداز ظهره!

همیشه کیف آرایشم توی دستشویی اتاقمون بود...لبخند زنون کمی آرایش کردم و از اتاق اومدم بیرون...

با دیدن عرفان آروم گفتم:

سلام...خسته نباشی

عرفان با دیدنم لبخندی زد و گفت:

سلام...مرسی...

به طرف در رفتم...که با شنیدن صداش وایسادم

ایرسا؟

بله؟

برنگشتم...صداشو شنیدم که گفت:

برای منه؟

اومدم اذیتش کنم بگم نه که گفتم:

آره برای تو...ولنتاینت مبارک

هه هر کی ندونه فکر میکنه منو عرفان دوستیم با هم ولی نه زن و شوهریم ولی از دوتا دوست هم از هم دور تریم!

دستی روی بازوی لختم قرار گرفت...صدای عرفان و بغل گوشم شنیدم که گفت:

مرسی...خیلی قشنگه!

نفساش که به گردنم میخورد قلقلکم میداد...برگشتم روبه روش وایسادمو گفتم:

خوشحالم که خوشت اومد

عرفان لبخندی زد...زیر لب گفت:

از هر چی تو خوشت بیاد منم خوشم میاد!

زیر لب چیز دیگه گفت که نشنیدم...اخمی کردم...گوشای من به این تیزی!

رو به عرفان گفتم:

خسته ای چایی برات درست کنم؟

لبخندی زدو هیچی نگفت...

تو چشام خیره شده بود...از چشام به لبام نگاه کرد...همینطور که به لبام خیره بود نزدیک و نزدیک تر اومد...نمیدونستم چیکار میخواست بکنه فقط میخواست اتفاقی بیفته تا مثل فیلما بزنم تو گوشش!

یه دفعه از لبام به چشام نگاه کرد...نمیدونم دنبال چی بود اما هر چی بود پیدا نکرد!

چشاشو بست و لباشو روی پیشونیم گذاشت...زیر لب گفت:

ممنونم ایرسا

از اتاق رفت بیرون...و من بهت زده تو جای خودم خشک شدم...دستمو روی پیشونیم گذاشتم...نفسمو دادم بیرون...گرمم بود به شدت...چون زمستون بود به همراه اون تاپم یه شلوار تنگ مخمل پوشیده بودم...احساس خفگی میکردم...نه از بابت اون شلوار انگار دیگه اکسیژن نبود!

خب معلومه من که بابک جهانبخش نیستم به اکسیژن نیاز نداشته باشم!

از اتاق اومدم بیرون...اون شب رو فراموش نمیکنم...چون شبی بود که متوجه یه تغییر بزرگ در خودم شدم!

**

خمیازه ای کشیدم...چقد من خوابم میاد...چرا ساعتم زنگ نخورد...تو جام بلند شدم...موبایلمو برداشتم با دیدن ساعت سوتی کشیدم...خودمو مثل جت رسوندم به سالن...

همه دور هم جمع شده بودن صحبت میکردن...با سرو صداهای من همه برگشتن طرفم...

همه همینطور بهم خیره بودن که یه دفعه پقی زدن زیر خنده

اخمی کردم...اینا چشونه؟

که یه دفعه عرفان دستشو پشت کمرم گذاشت و دستمو گرفت و گفت:

صبح بخیر عزیزم...

همه ساکت شدن...منم تو بهت بودم و از یه طرف توی کلام شیرین عرفان غرق شده بودم..

عرفان منو به سمت اتاق برد...با اخم گفتم:

چرا همچین میکنی؟

عرفان با اخم بدتر از من گفت:

من که شوهرتم جلوم اینطوری نمیگردی بعد...

با چشای از حدقه بیرون زده گفتم:

یعنی چی؟

عرفان با اخم گفت:

درسته بابام بهت محرمه...درسته باباته ولی تو جلوی من این لباساتو نمیپوشی بعد...

اومدم اعتراضی کنم که عرفان از اتاق رفت بیرون

اخمی کردم...برگشتم وبا دیدن توی خودم توی آینه جیغی زدم..

به ساعت نگاه کردم...9 بود...اخمی کردم...عرفان کجاست؟

به سمت اتاقم رفتم...موبایلمو برداشتم و با اخمی شماره عرفانو گرفتم...

جانم خانومی؟

با بغض گفتم:

کجایی؟

عرفان خنده ای کرد و گفت:

تو راه عزیزم نگران نباش

باش...منتظرتم...

بای رنگین کمانم

لبخندی زدم و نگرانیمو فراموش کردم...چون حدس میزدم عرفان نزدیک خونه باشه غذارو کشیدم...آهنگی رو روشن کردم و نشستم...

*دوستت دارم میذارم هر چی دارم

ولی بیشتر از این می ارزه چشمای تو

کنارت میمونم تو شادی تو غمت

دلت بگیره بازم میخندونمت*

"دوستت دارم...عماد طالبزاده"

توی آهنگ غرق شده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد...لبخندی زدم و آروم گفتم:

سلام

عرفان صورتشو توی موهام فرو کرد...نفس عمیق کشید و گفت:

سلام عزیزم

از پشت گردنمو بوسید...قلبم مثل همیشه از تماس لباش لرزید...تکونی خوردم و گفتم:

شام نمیخوای؟

عرفان برم گردوند...چشمکی زد و گفت:

معلومه مگه میشه از دست پخت رنگین کمانم بگذرم...

انقد از لحنش خوشم اومد که بی اختیار روی پنجه پام وایساده ام لبامو روی لباش گذاشتم...

عرفان تکونی خورد... به کمرم فشاری اورد و لباشو محکم فشار داد...آروم لباشو برداشت و لبخند زنون گفت:

شاممون چیه خانومی؟

اخمی کردم و گفتم:

ته چین...خودت گفتی درست کنم

عرفان لبخندی زد و گفت:

قربونت برم من...حالا چرا اخم رنگین کمانم؟

اخمم غلیظ تر شد و گفتم:

دلم برای اسمم تنگ شده

عرفان لبخندش محو شد و گفت:

یعنی چی؟

با لحن ناراحتی گفتم:

نمیشه انقد بهم نگی رنگین کمانم...من دلم برای ایرسا تنگ شده...

عرفان اخمی کرد و گفت:

من فکر کردم تو دوست داری...خب نمیگم اگه این دلیل اخمت...

وسط حرفش پریدم و گفتم:

دوست دارم

عرفان سرشو کج کرد و گفت:

پس مشکل چیه ایرسا رنگین کمان؟

خنده ای کردم...ایرسا رنگین کمانو مثل مثلا حمید نقاش گفت...لبام غنچه کردم و گفتم:

ایرسا رنگین کمان خوبه!

عرفان به چشام نگاه کرد...لبخندی زد...از چشام به لبام نگاه کرد...و صورتشو نزدیک آورد...لباشو روی لبام گذاشت...میون بوسیدن لبخندی زدم...صورتمو عقب کشیدم...عرفان با چشای خمار متعجب نگاهم کرد که به غذا اشاره کردم و گفتم:

بفرمایید شام

نفس عمیقی کشید و گفت:

اجازه دارم اول لباسمو عوض کنم

متفکر نگاهش کردم و گفتم:

اوهوم

عرفان بوسی فرستاد و رفت...رفتم آشپزخونه لیوانارو برداشتم...بیرون اومدن من از آشپزخونه همزمان با بیرون اومدن عرفان شد...

روی صندلی نشستم...رو به عرفان گفتم:

بکشم برات؟

لبخندی زد...تکه ای ته چین براش گذاشتم...مشغول خوردن غذا بودیم...سکوتی آرامش بخش بینمون بود...عاشق این سکوت بودم...خیلی اوقات سکوت بهتر از حرف زدن با صدای بلنده...از دعوا...از بحث...

*

ظرفا رو جمع کردم...توی سینک گذاشتم...عرفان روی شونمو بوسید و گفت:

من میشورم

مهربون گفتم:

نه عزیزم خودم میشورم

عرفان لبخندی زدو گفت:

ایرسا رنگین کمان؟

با لبخند گفتم:

بله؟

عرفان دوباره گفت:

ایرسا رنگین کمان؟

کلافه کشیده تر گفتم:

بلــــــــــه؟

عرفان اخم کرد و گفت:

ایرسا؟

انقد بلند گفت که از جا پریدم برگشتمو گفتم:

جانم چی شد؟

عرفان لبخندی شیطون زد...گیج نگاهش کردم که گفت:

ایرسا رنگین کمان؟

بلــــــــــــــــــــــه ؟

عرفان اخم غلیظی کرد و گفت:

دهــــ اصن من دیگه نمیگم ایرسا رنگین کمان...همون ایرسا خوبه!

با اخم گفتم:

چرا؟

عرفان نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت:

میگم ایرسا میگی جانم...

گیج تر گفتم:

خب؟

عرفان نگاهی خیلی بد انداخت و گفت:

میگم ایرسا رنگین کمون نمیگی جانم میگی بله؟

اخمی کردمو گفتم:

موضوع همین بود سه ساعته من فکر میکنم این چی میخواد بگه!

عرفان اخمالو گفت:

خب من میخوام بشورم ظرفارو!

خب بذار بشوره...لبخندی زدمو گفتم:

ممنون میشم

به کابینت تکیه دادم...خیره به عرفان نگاه کردم...پیش بند بسته بود...خیلی بامزه شده بود...با لبخند خیره خیره نگاهش میکردم...

**

عرفان که نگاه خیره و لبخند منو میدید لبخند زنون کارشو میکرد...

همینطور بهش خیره بودم و توی فکر بودم که احساس کردم یه چیز خیس پاشیده شد به صورتم...چشامو باز کردم که عرفان دوباره آب به صورتم پاشید...با اخم دستمو پر از آب کردم...دنبالش راه افتادم...همینطور دنبال هم میدوییدیم که پای عرفان به مبل گیر کرد و افتاد و منم متقابلا افتادم روش!

هردو نفس نفس میزدیم...آبی توی دستم نمونده بود...دردم گرفته بود اومدم بلند شم که دستشو روی کمرم گذاشت...منو به خودش فشرد و بغل گوشم با لحن قشنگش گفت:

یه کم اینجا بمون

هیچی نگفتم و بهترین لحظاته عمرمو گذروندم...

عرفان چشاشو بسته بود...

منم چشامو بستم که بعد از چند لحظه دوباره طعم لبهاشو چشیدم..

چشامو آروم باز کردم... به جای خالی عرفان نگاه کردم...نیست؟...حتما سرکاره!

بلند شدم بعد از مرتب کردن اتاقم رفتم سمت اتاق مهمان...اونجا رو هم گردگیری کردم...کشو رو باز کردم که با دیدن یه دفتر توجه هم جلب شد...دفتر و برداشتم...دفتر چوبی که روش حکاکی شده بود...گل مریم...دفتر وباز کردم از توش چند تا عکس قدیمی افتاد...برشون داشتم...نه خدای من...زنی که توی عکس بود به حدی شبیه من بود که از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم...مردی که کنارش بود...مردی که کنارش بود آشنا بود...اما من نمیشناسمش!

اخم کردم...عکسا همش همین بود...تماما از این دو نفر...پشت یکی از عکسا نوشته شده بود...

ماهان و مهسا سال 1370

با تعجب نگاه کردم...یه سال قبل از به دنیا اومدنم!

دفترو باز کردم...با دست خط قشنگی نوشته شده بود...لبخند زدم چه خوش خط!

*بسمه تعالی

از عشق چه بگویم که چو زهر تلخ و چو شیرینی شیرین است...

دختر عزیزم...مریم...شاید تعجب کنی که بهت بگم مریم...اما اسم تو مریمه...مریم فولادی...پدر تو که من باشم ماهان فولادی و مادرت مهسا رزمی...من و مادرت مهسا...با هم ازدواج کردیم اما چون این ازدواج با رضایت بزرگترها نبود...فرار کردیم...فرار کردیم به مشهد رفتیم...و...بعد از یک سال که تو به دنیا اومده بودی پدربزرگت علی اکبر خان پیدامون کرد...منو مهسا بی نهایت تنها بودیم..پدربزرگت اومد تورو ندید د وبه ما گفت که به ازدواج ما رضایت میده اما نمیدونست منو مهسا بچه داریم...برادرم مازیار فهمید ما بچعه داریم...هیچوقت پشتم نبود...هیچوقت منو برادرش حساب نمیکرد و مثل یک برادر با من نبود...مازیار ما رو تهدید کرد که اگه بچه رو به اون ندیم به پدر میگه...منو مهسا مخالفت کردیم...اما میدونستیم اگه مازیار به پدر همه چیرو بگه نه تنها ما از خانواده طرد میشیم...دیگه رنگ تورو هم نمیبینیم...زن مازیار...بچه دار نمیشد...مازیار تو رو برد...منو مهسا بعد از چند ماه ازدواج کردیم...ولی مهسا هر بار که تورو توی بغل مازیار یا زنش میدید بغض میکرد و حسرت میخورد...و بالاخره دو سال بعد مرد...و من تنها شدم...*

بقیه صفحه خالی بود...بقیه دفتر شعر بود...شعرهای عاشقانه با دست خط پدرم که توی شعر ها یا مریم داشت یا مهسا...

طاقت نیاوردم دونه به دونه صفحاتو خوندم حتی نفهمیدم کی صورتم خیس شد...صفحه آخر کسی با دست خطی متفاوت...با دست پدرم...یا عمو...یا برادر ناتنی پدرم مازیار نوشته شده بود...

*مثل همیشه شب یلدا رفتیم خونه پدر...مثل همیشه ایرسا رو بغل کرد و نوازش کرد...ماهان بعد از یه سال لباس مشکیشو در نیاورده با حسرت به مریم یا همون ایرسا نگاه میکنه...ماهان خیره به مریمه...بعد از چند دقیقه صدام کرد که بریم تو اتاق...

وارد اتاق که شدیم شروع کرد به دلیل برای دلتنگی مریم...و من عصبانی گفتم به هیچ وجه مریمو بهش نمیدم...نمیدونم چی شد...هلش دادم...سرش به ستون خورد و آخرین چیزی که دیدم سرخی خون بود که از سرش میریخت...وحشت کردم...انقد هول بودم که تو جیباش دنبال قرص و نمیدونم یه چیزی بودم...تا اینکه یه دفتر چوبی دیدم...با یه نوشته...

اونا رو تو جیبم گذاشتم و راه افتادم...

از اتاق اومدم بیرون و انگار نه انگار ناهارمو خوردم تا اینکه پدر سراغ ماهانو گرفت و رفت...من خودمو بی توجه جلوه دادم...تا اینکه صدای داد پدر اومد و در آخر بردن ماهان به بیمارستان و مراسم ختم...اونم دقیقا روز فوت مهسا...14 اسفند...

نه ناراحت بودم نه خوشحال...هیچوقت از ماهان خوشم نمیومد...اما از اینکه باهاش بد باشمم خوشحال نبودم...سعی میکردم کاری بهش نداشته باشم...گذشت تا اینکه یاد نوشته و اون دفتر افتادم...دفتر پر از شعر های ماهان بود...شعر های ماهان حرف نداشت...همیشه به اینکه اون انقد خوب شعر میگفت حسودی میکردم...

و اما توی اون نوشته اون نوشته باعث شد عذاب وجدان بگیرم...

ماهان نوشته بود از دلتنگیش..برای تو و مهسا...و در آخر نوشته بود اگر روزی نبود فقط یه خواسته داره و اون اینه که تو با پسری به نام عرفان ازدواج کنی!

تعجب کردم ولی انقد عذاب وجدان داشتم که با خودم عهد بستم تا کاری کنم تو با عرفان ازدواج کنی!

و حالا که این دفتر و خوندی...ازت نمیخوام ببخشیم...فقط میخوام همه حقایق رو بدونی...*

اشکامو پاک کردم و گفتم:

نه من باور نمیکنم

صدایی اومد که گفت:

منم اول باور نمیکردم!

برگشتم با دیدن عرفان گفتم:

تو هم خوندی؟

آره منم باورم نمیشه...

با اخم گفتم:

پدرو مادر تو چرا برای این ازدواج اصرار میکردن؟

مثل اینکه ما یه مدت مشهد زندگی میکردیم و همسایه ی شما ما بودیم...و ما از همون بچگی به اسم هم زده شدیم

با تعجب نگاهش کردمو گفتم:

قبر پدرم کجاست؟

عرفان بغلم کرد...سرمو روی سینش گذاشت و گفت:

مشهد...فکر کنم وقتشه نذرمو ادا کنم

لبخندی زدم...یاد شکستن دستم و نذر عرفان افتادم

زیر لب گفتم:

به نظرت میتونم مازیارو ببخشم؟

عرفان گفت:

تو خانوم منی...خانوم من دلش به وسعت یه رنگین کمانه

لبخندی زدم...میون گریه...تنها کسی که میتونست باعث لبخندم بشه...عرفان بود...زیرر لب گفتم:

دوستت دارم...از پدرم ممنونم که باعث شد با تو ازدواج کنم

عرفان منو به خودش فشرد و گفت:

منم از پدرت ممنونم که اومد مشهد همسایه ما شد و باعث شد منو تو مال هم شیم

روی موهامو بوسید...آرامش گرفتم...انگار نه انگار الان همه چیمو از دست دادم...ولی من هنوز عرفانو دارم...

نمیدونم کی ولی تو آغوش بهترین همسر دنیا به خواب رفتم...

*

با نوازش دستی بیدار شدم...لبخند زنون گفتم:

صبح بخیر

عرفان لبخند زد و گفت:

صبح شمام بخیر

بعد از شستن صورتم با لبخند وارد آشپزخونه شدم که با استشمام بوی گل مریم...لبخندی زدمو گفتم:

وای مرسی عرفان

عرفان لبخندی زدو گفت؟:

بیا صبحانه بعد هم چمدونتو ببند امشب پرواز داریم

لبخند زدمو گفتم:

ممنونم

زیر لب گفتم:

مرسی که درکم میکنی اینکه دوست دارم زودتر بابامو ببینم...مامانمو ببینم...

صبحانه رو خوردیم...چمدونمو بستم به شبنم خبر دادم...به مامان زنگ زدم...مامان بارها ازم معذرت خواهی کرد...اما گفت پدرم نمیتونه صحبت کنه!

آهی کشیدم...از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه راه افتادیم...

بارون گرفت...عرفان دستشو به سمت ضبط دراز کرد و روشن کرد...صدای آهنگ آرامشی بهم داد که مدیون عرفان بودم

"بزن بارون

ببار آروم

به روی پلکای خسته ام

بزن بارون

تو میدونی

هنوزم یاد اون هستم

با اینکه خسته و پژمرده ام

هزار بار از غمش مردم

ولی بازم دوستش دارم

فکرش تنهام نمیذارم

بزن بارون

ببار آروم

به روی پلکای خستم

دارم هر شب میام از خونه بیرون

هوای خونه سنگینه

من هر شعری که این روزا نوشتم از تو غمگینه

بازم با گریه خوابم برد

بازم خواب تو رو دیدم

دوباره

چقد غمگینم و تنهام

چقد میخوام که باز بارون بباره

بزن بارون

ببار آروم

به روی پلکای خسته ام

بزن بارون

تو میدونی

هنوزم یاد اون هستم

*بزن بارون...حمید عسگری*

اشکامو پاک کردم...با اخم از ماشین پیاده شدم...شالمو روی سرم مرتب کردم...لبخندی مصنوعی به صورت نگران عرفان زدم...وارد فرودگاه شدیم...سوار هواپیما...

به سوی مشهد...

پایتخت مذهبی ایران...

با لبخند ازپله های هواپیما اومدم پایین...وارد فرودگاه شدیم...شاید اگه ایرسا بودم الان جیغ میزدم و میگفتم ایول اینجا وای فای داره اما الان فقط بی تفاوت به تابلوش نگاه کردم...چمدونمونو برداشتیم...تاکسی گرفتیم و به سمت هتل رفتیم...سرمو روی شونه عرفان گذاشتم و فقط چشامو بستم...بغضمو فرو بردم...با رسیدن به هتل...توی لابی نشستم...به خواب فرو رفتم...

 

عزیزم؟

 

...

 

بلند شو نمیای اتاق؟

 

میشه بریم حرم؟

 

عرفان لبخند زد و گفت:

 

بریم عزیزم

 

لبخند زدم...چادری که آماده کرده بودمو برداشتم...رفتم...روبه روی حرم وایسادم...به پرچم سبز رنگ امام هشتم نگاه کردمو لبخندی زدم...خیـــــــــلی وقت بود دلتنگش بودم...با عرفان به رواق امام خمینی رفتیم و نمازمونو خوندیم...لبخندی زدم...انقد با امام رضا حرف زدم که دیگه احساس ناراحتی نمیکنم...آرامش خاصی دارم... واقعا از عرفان ممنونم...

 

*

 

رنگین کمان؟

 

جانم؟

 

بلند شو عزیزم...میخوایم بریم پیش پدرت

 

لبخندی زدم ناراحت نبودم...خوشحال بودم پیش پدرم میرم...انقد انرژی مشهد مثبته که انگار با هر شرایطی تو بازم آرامش داری...

 

با عرفان رفتیم...پیش پدرم...درسته با دیدن عکسش...تو اون محیط قلبم فشرده شد...اما از دیدنش خوشحال شدم...ساعتها باهاش حرف زدم...از دلتنگیام گفتم...و گفتم چقدر دوستش دارم...گفتم که

 

مازیارو میبخشم

 

منو عرفان برگشتیم...از پیش امام رضا اما قرار گذاشتیم هر سال این موقع بیایم...بیایم پیش امام رضا...پیش کسی که آرامش بخش زندگی منه

 

دست عرفانو گرفتم و وارد خونه شدم...خونه ای که حالا داشت یه زوج واقعی رو به خودش میدید

 

من بخشیدم..گذشتم...و اصلا پشیمون نیستم...خوشحالم...مامانینا برگشتن...و حالا پیش ما هستن...مامان رویا و بابا و آرزو هم اومدن...و من که یه ترم افتاده بودم عقب...رفتم دانشگاه...و درسمو خوندم...و البته با داشتن یه استاد خصوصی به نام عرفان...کسی که عاشقش بودم...و ازش ممنونم..بابت بودنش...بابت حمایتاش...بابت همه چیز.

 

یک سال گذشت و من لیسانسمو گرفتم...برای فوق شرکت کردم... و پسری به نام ماهان به دنیا آوردم.

 

*

 

رو به ماهان گفتم:

 

ماهان مامان یه بوس میده؟

 

ماهان لباشو غنچه کرد و متفکر نگام کرد و بعد چند دقیقه گفت:

 

نه...نمیدم

 

اخم کردم و گفتم:

 

چرا؟من بوس میخوام

 

ماهان روشو اونور کرد و گفت:

 

نمیخوام

 

اخمی کردم و گفتم:

 

اگه شکلات بهت بدم از اونایی که بابا خریده چی؟

 

ماهان سرشو برگردوند با چشایی که برق میزد گفت:

 

از اونا میخوام! ولی نه موبایلتو میخوام!

 

لبخند زدم و با خودم گفتم بچه ها ی این دوره زمونه رو نگاه ما اوج خوشبختیم شکلات و بیسکوییت بود فوقش از نوع مینو! گفتم:

 

اول بوس

 

ماهان گفت:

 

نه...اول موبایل

 

اخمی کردم...ماشاا... اینم به باباش رفته ها!مثل باباش یه دنده و لجباز!

 

شکلات رو دادم دستش با خوشحالی لبخندی زد و رفت...زیر لب گفتم: از دست تو.

 

بلند گفتم:

 

آقا ماهان یادت باشه بوس ندادیا!

 

دستی دور کمرم حلقه شد...صدایی بغل گوشم گفت:

 

کاش یکی از ما میخواست بوسش کنیم

 

لبخند زدم و گفتم:

 

سلام...خسته نباشی

 

عرفان گردنمو از پشت بوسید و گفت:

 

سلام بر خوشگل ترین مامان دنیا

 

لبخندی زدم که عرفان گفت:

 

رنگین کمان من بهم یه بوس میده؟

 

خنده ای کردم و گفتم:

 

عرفان شیطون نشو...

 

عرفان خندید و گفت:

 

مگه بده؟

 

هیچی نگفتم که برم گردوند...کمی چشم تو چشم نگام کرد و گفت:

 

یه دونه؟!

 

خندیدم و گفتم:

 

بیا بریم ناهار بخوریم...

 

برگشتم که مچمو گرفت و افتادم تو بغلش...اخم کردم و گفتم:

 

عرفان الان ماهان میبینه عزیزم بریم ناهار بخوریم؟

 

عرفان هیچی نگفت بلندم کرد و به اتاق برد...گذاشتم روی تخت...تو چشام خیره شد و گفت:

 

هنوز نمیدونم باید بهت بگم مریم یا ایرسا؟

 

لبخندی زدمو گفتم:

 

من همون رنگین کمانم...

 

عرفان لبخندی زد...به چشام خیره شد...صورتشو آورد جلو و در آخر لبهای گرمش مهمون من شد.

 

*گاهی میتوان تمام زندگی را در آغوش گرفت

 

اگر

 

تمام زندگیت یک نفر باشد...

 

 

مثل تو...*

تقدیم به سیاهی چشمانش...به برق شیطنت در چشمانش*

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
من امیدوارم از مطالب وب خوشتون بیاد و از رومان و داستان ها چیزهایی یاد بگیرید یا خیلی دوستشون داشته باشید....من گاهی پست جایزه دار(که جر شارژ چیزی نیس)ویا نظرسنجی های تفریحی میزارم...بوس بوس خیلی خوش اومدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    وبم چطوله؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 90