loading...
♥رومـــان و داســتان های صـــحرا جوجــویی♥
♥صحرا جوجویی♥ بازدید : 4 یکشنبه 25 خرداد 1393 نظرات (0)

با دسته گل مريم وارد خونه شدم...هميشه عادت داشتم گل بخرم!

عاااشق گل بودم!اونم از نوع گل مريم!

با لبخندبا همون لباس بيرون دسته گلو توي گلدون گذاشتم!

با لبخند بوش کردم...

کل خونه رو بوي گل مريم برداشته بود

با لبخند رفتم توي اتاق اولين چيزي که به نظرم رسيد عکس عروسيمون بود...منو عرفان

با يادآوري عروسيمون اخم کردم...چشام مثل هميشه با يادآوريش پر از اشک شد...چشامو باز و بسته کردم...به سمت کمد رفتم...لباسموبا يه تي شرت صورتي عوض کردم...موهاي قهوه ايمو بالا بستم...کمي ازشو کج ريختم توي صورتم...عطري شيرين به گردنم زدم...رژ صورتي ملايمي زدم و صندلامو پا کردم...

به سمت آشپزخونه رفتم خورش آماده بود...قرمه سبزي درست کرده بودم...برنجو شستم و روي گاز گذاشتم...رفتم توي هال و تلويزيونو روشن کردم...کانالا رو بالا پايين ميکرم که رسيدم به شبکه اي که تايتانيک ميداد...لبخند زدم...از ديدن اين فيلم هرگز خسته نميشم!

به ساعت نگاه کردم و رفتم سرگاز...در قابلمه رو باز کردم برنجو هم ميزدم که بويي آشنا به مشامم خورد...مطمنا عرفانه

حضور کسي رو پشتم حس کردم...با لبخند گفتم:

سلام

صداي بي تفاوت عرفان و شنيدم که گفت:

سلام...

برگشتم به صورت خسته اش نگاه کردم...با لبخند گفتم:

برو حاضر شو الان غذا رو ميارم

دستمو اوردم بالا تا پشتش بذارم که زودتر از اونکه بذاره من عکس العملي داشته باشم رفت...به جاي خاليش و دستم که خشک شده بود نگاه کردم...جوشش اشکو توي چشمم حس کردم...تا کي بايد سرديشو تحمل کنم؟!...تا کي عرفان براي اينکه تحريک نشه نمياد سمتم!

تاکي؟

درسته کارهردوتامون اشتباه بود...اما تاکي؟

دستمو آوردم بالا اشکامو پاک کردم...ديگه ميلي به خوردن غذا نداشتم...اين وضعه 4 ماهيه که ازدواج کردم...

با اخم خورش ريختم…بي حوصله برنجو توي ديس ريختم و بدون هيچ سليقه اي زعفرون روش ريختم...با اخم ديسو روي ميز گذاشتم...صداي درو شنيدم که عرفان اومده بيرون..

امروزچقد ضعيف شدم مگه نه اينکه خودم تن به اين ازدواج دادم...و حالا!..

با اخم برگشتم عرفان حوله به دست روي صندلي نشست...با اخم به سمت اتاق رفتم...صداشو شنيدم...صدايي که هميشه تا الان باعث شده اشک توي چشام بشينه...اخم کردم...اشکاي خيسمو روي گونم حس ميکردم...

ايرسا؟

اخمم غليظ تر شد...اسممو صدا نکن...خواهش ميکنم...

با اخمي غليظ و صدايي لرزون گفتم:

بله؟

عرفان بي تفاوت به صداي لرزونم و بغضي عظيم توي گلوم گفت:

ناهار خوردي؟

توي دلم بلند گفتم هه...حتي به خودش زحمت نميده که درباره ي اين فکر کنه که چرا بايد روز پنج شنبه ساعت 1 غذا خورده باشم؟؟؟

سعي کردم مهربون بگم:

آره تو بخور...

اي کاش فقط يه بار بهم توجه ميکرد...

اي کاش حداقل يه بار بهم فکر ميکرد...

اي کاش حداقل حکم يه دوست يا همخونه رو براش داشتم...اما

فقط يه مزاحمم

دستمو به سمت دستگيره دراز کردم که صداي عرفانو شنيدم...چرا نمک به زخمم ميپاشه؟؟

ايرسا...تو اين شرايطو قبول کردي...يادت رفته؟

با بغض گفتم:

نه يادمه...

آرومتر گفتم:

همه اون لحظاتو...

نذاشتم بيشتر صداشو بشنوم...رفتم توي اتاق...مثل اين فيلما که دختره با دوست پسرش بهم ميزنه مياد پشت درو گريه ميکنه...پشت در زار زدم...اما

با اين فرق که عرفان شوهرمه...البته به ظاهر شوهرمه!

کاش براش کم اما حداقل ارزش داشتم

صورتم کامل خيس بود...با بي حالي بلند شدم...خودمو توي حموم انداختم و فقط زير لب گفتم:

هيچکدومه اينا برام مهم نيست...

از حموم اومدم بيرون...با اخم به خودم توي آينه نگاه کردم...مثل هميشه هر کسي با يه نگاه ميتونست بفهمه يه جورايي افسرده ام!

اخمي کردم...لباسموعوض کردم...اتو رو به برق زدم...موهامو اتو کردم...موهاي صاف بيشتر بهم ميومد...با لبخند چشامو خط چشمي تقريبا نازک کشيدم...لباسم قهوه اي بود...سايه اي قهوه اي زدم و با سايه کرم نزديک ابروهامو کمرنگ تر کردم...رژ مايع صورتي زدم...آرايش آرومم ميکرد...با لبخند رفتم بيرون...سعي کردم عرفاني که تلويزيونو ميديد نبينم...

با اخم به سمت آشپز خونه رفتم...ليواني آب خوردم...واقعا گشنم بود...به عرفان نگاه کردم...محو تلويزيون بود...مطمعنا يا داشت فوتبال ميداد يا فيلماي هاليوودي!

تکه کيکي برداشتم...کيکي که کلي براش زحمت کشيده بودم تا به عرفان بدم...اما اون...

سرمو تکون دادم و سعي کردم اين افکارو از خودم دور کنم!

روي مبل با فاصله ازش نشستم...انگار صحنه خواستگاريش برام زنده شد...
آخه مادر من چرا ناراحت ميشي...خب من نميخوام...نميخوام ازدواج کنم...تازه ميخوام ليسانسمو بگيرم...مامان خواهش ميکنم...اذيتم نکن

دختر من...من که بدتو رو نميخوام ولي عزيزم تا کي ميخواي بموني تو اين خونه تازشم نويد خيلي هم پسر خوبيه...

نه مامان هرگز من حاضرم با هر کسي ازدواج کنم غير از نويد

ا...اينم خوبه با عرفان ازدواج کن

باکي؟

پسر دوستت بابات

کي هست؟

شخص خاصي نيست...

مااااااااااامااااااااان

يا عرفان...يا نويد

**

اين آخرين حرف مادرم بود

مادري که هميشه سنگ تموم ميذاشت برام

اما حالا نه!

نميدوم چرا...چرا مامانم توي 22 سالگي...توي آبان ماه به ازدواج من فکر کرد...و به فکر اين بود هرجوره منو براي ازدواج راضي کنه!

2 روز کامل توي فکر بودم...به اين فکربودم که چرا دارن اينکارو باهام ميکنن..که فهميدم...

فهميدم بابام و مامانم ميخوان برن...برن فرانسه براي هميشه...

با وجود من نميتونستن...ميخواستن منو بذارنو برن...

با فهميدن اين موضوع تصميم گرفتم بهشون ثابت کنم که بهشون نياز ندارم...

نويد اومد...پسري که حتي توي خواستگاري تي شرت پوشيده بود...از ديدنش حالت تهوع ميگرفتم...با اين حال مامانم ازش تعريف ميکردو حالمو بد ميکرد!

نويد و حذف کردم و گفتم که ميخوام عرفان بياد خواستگاري...

عرفان اومد...خاله رويا مادر عرفان رو خيلي دوست داشتم و از بچگي عاشقش بودم...

عرفان اومد...پسري با موهاي لخت قهوه ايش که ديوونم ميکرد...قد بلندش و هيکلش که نه مثل اين وزنه بردارا 7 و 8 بود و نه لاغر مردني بود...

عرفان به عنوان شوهر مناسب بود...مثل هردختر ديگه اي از داشتن اينجور خواستگار خوشحال بودم تا اينکه فهميدم

اين فقط من نيستم که ميگذرم از حقم

فهميدم که عرفانم مثل من داره با اجبار ازدواج ميکنه

عرفان پسري که توي ناز و نعمت بود درست عين من حالا بايد با اجبار ازدواج کنه!

عرفان پزشک بود...جراح قلب...

همه چي تموم بود ولي براي من فقط خانواده اي که داشتن رهام ميکردن مهم بود...

عرفان برعکس من که تک فرزند بودم يه خواهر به نام آرزو داشت...خانواده اش اونو ميبردن!...پس چرا منو نميبرن...اصن نبرن چرا نميذارن تنها زندگي کنم!
منو عرفان طي يه هفته ازدواج کرديم...طي اين يه هفته يه کلمه هم باهم حرف نزديم..روزعروسي سر رسيد و...
صداي شکستن ليوان باعث شد از هپروت بيرون بيام...با اخم به ليوان شکسته نگاه کردم...

با اخم رفتم آشپزخونه...شيشه خورده هارو جمع کردم...

با اخم به جاي خالي عرفان نگاه کردم...کجا رفته؟

به من چه!...مگه تو اين 4 ماه چيزي به من ربط داشته!

اخمي غليظ کردمو صورتمو شستم...دودقيقه اي يه بار گريه ميکنم...پوزخندي توي اينه به خودم زدم...ساعت 5 بود و من از 2 ساعت پيش توي فکر بودم!

رفتم توي اتاق موبايلم ميلرزيد...با ديدن عکس شبنم لبخندي زدم...

سلااااا ايرسا خره

سلام شبنمي خوبي؟

مرسي خانومي شتري؟

بد نيستم

اه توام مثل هميشه...

ادامو در آورد و گفت:

بد نيستم

خب چيکار داشتي؟

هيچي ميخواستم بيام دنبالت با هم بريم بيرون مهموني دعوتيم خيره سرمون

کجا؟

تولد نازنين ديگه

آهان من نميام

چي؟...غلط کردي من تنها برم چيکار...مياي

يعني چي؟

مياي فهميدي؟

باشه...

پس ميام دنبالت فکر نکنم لباس خوب داشته باشي

اوکي

فعلا...باي

خداحافظ

مانتويي برداشتم و هول هولکي پوشيدم...زنگ خونه به صدا در اومد...با عجله کفشمو پوشيدم و رفتم پايين

با ديدن شبنم لبخند زدم...چه خوبه که شبنم هست...چه خوبه که دوستي مثل شبنم دارم!

با لبخند گفتم:

سلاااااااااااام

با ذوق بغلش کردم و شبنم گفت:

چخبرا؟...سراغي از ما نگيري؟

لبخند زدمو هيچي نگفتم...سوار ماشين شديم وبه سمت تنديس رفتيم...

شبنم با ذوق مغازه ها رو نگاه ميکرد ولي من دنبال يه بهونه براي نرفتن به اين مهموني بودم...با صداي جيغ مانند شبنم به خودم اومدم که گفت:

وااااااااااي

چته دختر آروم

واااي ايرسا نيگا؟

برگشتم و به سمتي که شبنم اشاره ميکرد نگاه کردم...با ديدن لباس عروسي که بالاش کاملا پوشيده بود اما کوتاه...و بالا تنه تور بود و قسمتي ازش گيپور چقدر قشنگ بود...با ديدن اولش لبخند زدم...مثل هر زن ديگه اي که ياد عروسيش ميفته و ناخودآگاه لبخند ميزنه...فکر کردم به عروسيم...اما من يه دختر بودم...نه يه زن...ياد لباس عروسيم افتادم...لباسي که من انتخاب نکردم...عرفانم انتخاب نکرد...نميدونم شايدهيچکدوم بهش نگاهم نکرديم و خريديمش...!

با لبخند مصنوعي گفتم:

قشنگه!

شبنم گفت:

ايشا... عروسيم ميخرمش!

بغضي توي گلوم قرار گرفت...شبنم همينطور محو لباس عروس بود که يه دفعه دوباره آلارم داد...با اخم گفت:

ديگه چته؟

با لبخند گفت:

اونو؟

به لباسي ياسي رنگ که دو بنده بود و روي شونه قرار ميگرفت...روي بند هاي پهني از تور که داشن نگين داشت...پايين سينه تنگ ميشد...و واقعا ميدرخشيد...با خنده گفتم:

چطوره اينو براي پاتختيت بگيري؟

شبنم بي توجه به من و محوه لباس گفت:

نه من پاتختي نميگيرم...خيره سرم ميخوام استراحت کنم!

با شنيدن استراحت...و منظور شبنم...بغضي که چند ثانيه پيش از بين برده بودم برگشت...با يادآوري شب عروسيمون اخم کردم...

رو به شبنم گفتم:

تا کي ميخواي محو اين باشي؟

شبنم بي حرف دستمو کشيد و توي مغازه برد..لباسو برداشت هولم داد و توي اتاق پرو انداختم...با اخم گفتم:

چيکار ميکني؟

بدو بپوش

قد 5 ثانيه خيره به در اتاق پرو بودم...و بعد لباسو پوشيدم...واقعا قشنگ بود...و به دل ميشست!

با لبخند به خودم نگاه کردم...

در اتاق به شدت باز شد...شبنم با لبخند به من نگاه کرد و گفت:

وووووي چه جيگري شدي؟

لبخندي زدم و شبنم با خنده گفت:

جاااااي عرفان خان خالي!

لبخندم محو شد...لباسو حساب کرديم...شبنم با من به خونمون اومد و عرفان هنوز برنگشته بود...حاضر شديم و حدودا ساعت 8 راه افتاديم...با اينکه از بعد از ظهر عرفان گذاشته بود و رفته بود با اين حال من براش روي کاغذ نوشتم...

"خسته نباشي...نميدونم کجا رفتي ولي به هر حال من بهت ميگم...

ميرم مهموني يکي از بچه ها!...مواظب خودت باش...

ايرسا"
کاغذو به در يخچال چسبوندمو راه افتادم به سمت مهموني..
با شنيدن صداي زنگ موبايل...با اخم چشامو باز کردم...ساعت 7 بود...واااااي نه...امروز کلاس دارم اونم با شفيعي...ميکشتمو ايندفعه هم نرم...با اخم بلند شدم.. عرفان ديشب اومده خونه؟
برام مهم نيست!
لباسه به اون خوشگليم چروک شد!
اه ساعت 9 کلاس داشتم با لبخند خودمو توي حموم انداختم...خوب موهاي ژل زدمو شستم و با لبخند ازحموم اومدم بيرون...مانتو پوشيدم و موهامو سرسري خشک کردم...با لبخند دور چشاي آبيم خط چشم پررنگي کشيدم...با لبخند کوليمو برداشتم..به سمت آشپزخونه رفتم
با حس کردن بوي گل مريم نفس عميقي کشيدم...يعني هنوز گلام پژمرده نشدن؟!
برگشتم و سفره صبحانه اي مفصل ديدم...لبخند زدم...حسابي اشتها آور بود...ولي چرا نون نداره؟...من باچي اينا رو بخورم...توي اين فکر بودم که بي خيال چاييمو شيرين کردم و سر کشيدم...يه گردو گذاشتم دهنم و با اخم گفتم:
من ميخوام اينا رو بخورم؟
صدايي رو شنيدم که گفت:
خب بخور
با ديدن عرفان اخمم از روي بازي نبود...اخمي عميق کردم...با ديدن نون توي دستش صاحب اين سفره مجلل رو شناختم...
با اخم ليوانمو برداشتم...شستمش...کوليمو برداشتم و به سمت در رفتم...توي راه يادم افتاد که سوييچو برنداشتم...
ايرسا؟
با ديدن جاي خالي سوييچ برگشتم و به عرفان نگاه کردم
عرفان با حالتي که منظورشو نميفهميدم گفت:
شبنم اومد و ماشينشو برد...ماشين خودتم که تعميرگاهه...با ماشين من برو
اخمم که باز شده بود و برگردوندم و بدو خودم از اون خونه خارج کردم...چقد يه انسان ميتونه بي شعور باشه...آشغال...روش ميشه به من نگاه کنه!
با اخم تاکسي سوار شدمو به سمت دانشگاه رفتم.
کرايه رو حساب کردم...نميدونيد که چقد ترافيک بود...از دست اين ملت!...کاش با مترو اومده بودم!
بدو خودمو به کلاس رسوندم...و از پشت استاد وارد کلاس شدم...بغل شبنم نشستم و بالاخره يه نفس راحت کشيدم...با لبخند گفتم:
آن تايم!
شبنم خنديد و گفت:
از ديشب چخبر؟
با يادآوري ديشب با حالتي زننده گفتم:
هيچي
شبنم که فهميد اوضاع خيته هيچي نگفت...با اخم به درس استاد گوش دادم...انقد با توجه و دقت به درس گوش ميدادم که استادم تعجب کرد و آخر کلاس هي ازم تعريف کرد...ولي وقتي بي تفاوتي منو ديد بي خيال شد!
از کلاس اومدم بيرون که دستم کشيده شد...اخم کردم...رو به شبنم گفت:
بيا همه چي رو بهت بگم
*
براي شبنم همه چي رو تعريف کردم...و شبنم مثل يه دوست ايده آل فقط گوش داد...
چرا طلاق نميگري؟
اگه مامان و بابا بفهمن...بدبختم ميکنن
آخه چرا اونا اين ازدواج و تحميل کردن!
نميدونم...
*
با اخم لباسامو عوض کردم...ناگتايي که سرخ کردمو شروع به خوردن کردم...خيلي چسبيد
با لبخند بلند شدم که به کسي برخورد کردم...دستي دور کمرم قرار گرفت...با ديدن حلقش متوجه شدم که عرفانه...
خره مگه به جز عرفان کسه ديگه اي هم ميشد؟
مشکل نويسنده اس به من چه
(هووووي خودت مشکل داري؟)
بي توجه به اين نويسنده خوددرگيرمون دستاي عرفانو گرفتمو از دور کمرم باز کردم...اخمي کردم و به سمت اتاق رفتم...و بي توجه به بوي کباب وارد اتاقم شدم...
چرا جديدا اين روزا خونه اس؟؟
سري تکون دادمو خودمو روي تخت انداختم...يه پروژه جديد داشتيم و منو شبنم با هم بوديم...شروع کردم به ور رفتن با برنامه هاي کامي جون که بتونم يه پروژه توپ تحويل اين شفيعي بدم بپکه!
بسيار گشنم بود...چه لفظ قلم...بزن به افتخارم!
دو سه ساعتي بود توي اين اتاق بودم و يواش يواش داشتم ديوونه ميشدم...
از اتاق اومدم بيرون...سيبي برداشتم و گاز زدم که صدايي توجه امو به خودش جلب کرد...به سمت اتاق عرفان رفتم...با شنيدن صداي عرفان غرق شدم...و بي توجه به در که نيمه باز بود به صداش گوش دادم
" نميدوني چقد خوبه
يه وقتايي پشيموني
تموم درد من اينه
که تو اينو نميدوني
به من فرصت بده
بازم تو چشماي تو پيدا شم
يه بار ديگه بيام پيشت
دوباره عاشقت باشم
کدوم مردي به تو ميگه
تموم عشق و روياشي
ببين تا آخرش هستم
به شرطي که تو هم باشي
کدوم مردي ميگه بي تو
توي تنهايي ميپوسم
اگه اين مرد پيدا شد
خودم دستاشو ميبوسم
تو چشمام زل بزن ميخوام
با چشماي تو جادو شم
بگو بازم دوستم داري
تا از اين رو به اون روشم
بدون تو نتونستم
بدون تو نميتونم
من از رفتار ديروزم پشيمونم
پشيمونم...پشيمونم...
پشيمونم"
(پشيمونم...بهنام صفوي)
اخمي روي صورتم بود...حتما اينم براي اون دختره ي ايکبيريه!
با اخم برگشتم که نگاه خيره عرفانو ديدم...گيتار به دست بود وخيره به من...اخمم غليظ تر شد...پامو تقريبا روي زمين کوبيدم و به سمت اتاقم رفتم...نميخواستم گريه کنم...به بالش مشت بکوبونم...نميخواستم فرياد بزنم...فقط ميخواستم تنها نباشم!
کاش مامانم اينجا بود...چقد دلم براش تنگ شده
صداي موبايلم باز شد...به صفحه نگاه کردم..ناشناس...شمارش آشنا هم نبود...چه شماره عجيب و غريبي داره!
بله؟
ايرسا؟
شما؟
منم مامان شکيبا
مااااماااان خوبي؟
بله عزيزم...تو چطوري گل مامان؟
مرسي وااااااااي مامان چقد دلم براتون تنگ شده؟
منم همينطور عزيزم...براي همينم زنگ زد
...
عزيزم؟
بله؟
الان تهرانيد ديگه؟
آره چطور؟
ما فردا پرواز داريم فکرکنم پس فردا برسيم ايران
واقعاااا؟
آره عزيزم...به عرفانم بگو موبايلش خاموش بود...بهش سلام برسون خيلي دلم براش تنگ شده
اخمي کردم و با لحني همراه با حرص گفتم:
اونم دلتنگتونه
خب ماماني پس فردا ميبينمت...مواظب خودت باش!
لبخند زدمو گفتم:
فعلا
فعلا عزيزم!
مامان که قطع کرد ديگه خبر از ايرساي آروم نبود...جيغ بنفشي کشيدم...و توي دلم با حرص گفتم:
خدايا کاش يه چيز ديگه ميخواستم آخه الان مامانينا بيان من چه غلطي کنم؟؟؟
با اين عرفان چيکار کنم!!!...جلو مامانينا!!
واااااااي نه
درم با شدت باز شد...با ترس برگشتم و عرفانه نگرانو ديدم...با اخم گفتم:
کاري داشتي؟
عرفان با نگراني گفت:
چيزي شده؟
با اخمي غليظ تر گفتم:
نه مگه قراره چيزي بشه
عرفان اخمي کرد و گفت:
پس چرا جيغ زدي؟
دهه...اين جيغه منو شنيد؟
با اخم گفت:
مامانينا دارن ميان
کيااااا؟
اين که از من بدتر داد ميزنه با اخم گفتم:
مامان و باباي منو تو!
ميان؟
آره
کجا؟
ميان اينجا...خونه منو تو
دوست نداشتم جمع ببندم و بگم ما!
عرفان لبخندي زد و گفت:
دلم خيلي براشون تنگ شده!
بي هوا گفتم:
منم
عرفان بهم خيره بود...سرمو بلند کردم که گفت:
خب دير وقته بخوابيم بهتره؟
هه پسره مخش تاب برداشته ساعت 7 ديره؟
با اخم گفتم:
من ميخوام قسمت جديد خاطرات خون آشام رو ببينم...تازه دان کردم...تو هم ميبيني؟
عرفان با لبخند گفت:
اره
*
روي مبل نشستم...پلي زدم و کنترلو روي ميز گذاشتم...عرفان بغلم نشست...
اول فيلم اينطور بود که دختره داشت حاضر ميشد بره مدرسه يا همون هاي اسکولشون!
که پسره مياد...دختره امه که جوگيره ماشاا... به پسره ميگه من مدرسه دارم!
پسره هم خندون ميگه ميدونم
دختره هم بدتر از اون نيشش شل ميشه که پسره بغلش ميکنه و ميذاره رو کولش ميذارتش روي تخت...ديگه فقط اينو بگم که دختره نيشش جا نداشت براي شل شدن...فقط توي چند ثانيه آخر گفت:
فقط پنج دقيقه...
منم که ديگه داشتم عق ميزدم دست بردم بزنم جلو تا اينا عفتشونو از بين نبردن که دستي همزمان با دست من به سمت کنترل اومد...سرمو آوردم بالا عرفانو ديدم...جور خاصي نگاه ميکرد...مهم نيست اين جديدا فقط نگاه کردن بلده...کنترلو برداشتم و زدم جلو ماشاا... نصف فيلمو گرفته بود...ببين چه چيزايي رو دان ميکنيم!
خلاصه اين قسمت رو مخم بود و مثل هيمشه نميتونستم با هر صحنه و اتفاق کلي ذوق کنم و جيغ بزنم!!!
وارد اتاقم شدم...گشنم بود...حالا غذا چي بخوريم؟
تقه اي به درم خورد...
بفرماييد
در باز نشد فقط صداي عرفانو شنيدم که گفت:
بيا شام
با ذوق گفتم شااااااااااام درو باز کردم که با سينه سفت عرفان برخورد کردم و بلندتر داد زدم:
آآآآآآآآآآآخ
عرفان صورتمو از سينش جدا کرد...دستمو از روي بينيم برداشت...دستشو روي بينيم گذاشت...دماغم جزغاله شد...
صورتمو از زير دستش بيرون کشيدم...با اخم رفتم سمت ميز...با ديدن کباب لبخندي صورتمو پوشوند...
مثل اين نخورده ها تند تند غذامو خوردم...اممم...چه گشنم بود...به سلامتي خودم بزن لايکو!
به افکار خودم لبخند زدم که چشام توي چشاي عرفان قفل شد...لبخندم تبديل به يه اخم شد..
به ساعت نگاه کردم...ساعت 8 چرا عرفان نمياد؟

امشب مامانينا ميان...عرفان بياد بايد بريم فرودگاه!

خيلي استرس دارم...بايد جلوي مامانينا نقش عاشق عرفانو بازي کنم!

اخمي کردم...بوي قرمه سبزي که درست کرده بودم کل خونه رو برداشته بود!

کنترلو برداشتم و آهنگو تا آخر باز کردم و با لبخند باهاش رقصيدم!

ميگي نيستم قلبت خورده ترک

خب به درک

خب به درک

ميگي نيستم موندي تنها تر

خب به درک

خب به درک

انقد به عکسم خيره شو تا دق کني

شبا تو از امشب بايد هق هق کني

من که ازت گذشتم و رفتم رفيق

شايد بتوني عکسمو عاشق کني

هي اشک تمساح ميريزي که چي بشه

شب و روزات با هم بايد يکي بشه

آلبومو عکسامونو قيچي ميکنم

تموم عکسامون بايد تکي بشه

ميگي نيستم قلبت خورده ترک

خب به درک

خب به درک

ميگي نيستم موندي تنها تر

خب به درک

خب به درک

..."

(علي عبدالملکي...خب به درک)

همچنان ميرقصيدم که صداي درو شنيدم...تند خودمو روي مبل انداختم...کنترل برداشتمو زدم تي وي...!

عرفان وارد شد و گفت:

سلام

سلام...بيا براي شام

اومدم توي آشپزخونه شدم...برنج رو بي حوصله کشيدم...ديگه مثل قبلنا از آشپزي با مهارتم هيچ لذتي نميبردم...

ديس برنجو برداشتم برگشتم که عرفانو ديدم...با اخم گفتم:

چرا لباستو عوض نکردي؟

عرفان لبخندي زد...قبلنا اين لبخندو دوست داشتم اما الان...نه...هيچ احساسي نداشتم...عرفان اون لبخندو حفظ کرد...دستشو دراز کرد...خيره به چشاش نگاه ميکردم...ميري کنار يا نه؟...اه دستم پکيد...

با حس بويي سرمو برگردوندم...به دست عرفان نگاه کردم...اولين چيزي که به چشمم خورد برق حلقه اي توي دستش بود...چي شده آقا حلقه دست کردن؟

به گل توي دستش نگاه کردم...بي توجه بهش که قلبمو ميلرزوند از آشپزخونه اومدم بيرون...عرفان رفت توي اتاق...منم که دنبال يه فرصت بودم با رفتنش تند و زود رفتم سراغ گله...بوش کردم...واي که چه بوي خوبي ميداد...با صداي ساعت که نشون ميداد ساعت 9 شده چشامو باز کردم...که ديدم عرفان از سالن خيره بهمه و با لبخند نگاهم ميکنه...

اخم کردم...آخر اين پيشونيه من پر چروک ميشه از بس بايد هي براي اين شازده اخم کنم!

ظرفا رو روي ميز ميذاشتم که عرفان تلويزيون رو روشن کرد...صداي امير تتلو کل سالن و گرفت...

"گريه هات آزارم ميدن

خنده هات زندگي به آدم ميدن

تو اگه بخواي بازم ميگم من زندگيمو واست ميدم

ميدوني بعضي حرفا تو دلت هست که وقتي طرفتو ميبيني روت نميشه توروش بهش بگي

خيلي فکر کردم به نظرم اين بهترين راه بود!

وقتي ناراحتم تنهام...

وقتي شنگولم باهاتم...

پايه ي همه بازياتو همه جنگولکاتم!

حتي وقتي ميري خريد تو پرو من بايد دم در وايسم!

قهر و غر زندنات همه تمومه قبل دوازده!

گريه هات و خنده هات فقط واسه من بوده

تا که سرد ميشه تنت ميبيني لباسه من روته

ميخوام بشم هموني که هر موقع دلت خواسته پهلوته

بقيه هر چي ميخوان بگن به ما چه مربوطه؟

دختره تــــو پر

بانمک و صميمي

دو تايي تنها دوتا عاشق دوتا همراه

خوش با هميم

خاطرات قديمي اينه

عشـــــق حقيقي

با دوباره ولــــنتاين

صبحش خريد شبش واين...بعدش فـــــان

انقده که کم بياريم سرش تايم

حرف ميزنيم سر شام

ميگي هستي تا تهش بام

از شلوغي من اشبام

با تو مست و آخرش خواب

بعدش پاشيم سرحال و بخنديم

سر کادو ببنديم شرط اينکه کدوم قشنگتره جعبه هارو بگرديم

تهش کارت و يه زنجير بعدش باس تو بخندي

تو شمع روشن ميکني و من عود

تو کمبود نداري و ممنون ازت

قبل تو خونه پر غم بود اصن

د نبايد تو بشي دور ازم

بذار دستاتو تو دستم بگير انرژي خوب از من

هنوز ما دوتا پيش هميم هنوزم همون روزاي خوب هستن

دختره تو پر

بانمک و صميمي

دو تايي تنها دوتا عاشق دوتا همراه

خوش با هميم

خاطرات قديمي اينه

عشق حقيقي"

"دختـــر تو پر...امـــــــير تتلو(مقصود لو)"

بي توجه به آهنگ غذامو ميخوردم...سعي ميکردم آهنگ و صداي تتلو روي روم تاثير نذاره...

عدل حالا بايد اين آهنگ پخش شه!

اونم از تتلو که کلا ميبرتم هپروت!!

همينطور که غذا ميخوردم...سرمو تکون ميدادم...

توي آهنگ غرق شده بودم که عرفان گفت:

ايرسا؟

بي هوا بدون فکر گفتم:

جانم؟

عرفان لبخندي زد و گفت:

ولنتاينت مبارک

اخم کردم...مگه امروز ولنتاينه؟؟؟

پس بگو چرا اين آهنگو گذاشته و براي من گل خريده؟!اونم از نوع مريم!

اخمي کردم...و غذامو خوردم...

ايرسا؟

...

جوابي ندادم يعني نميدونستم با اون سوتيم بايد الان بگم جانم يا...؟

مياي بريم برف بازي؟

سرمو آوردم بالا...برف از کجا بيارم؟

نگاه گيجمو به عرفان دوختم که گفت:

برف مياد

بي توجه به عرفان رفتم پشت پنجره!...با ديدن برف...جيغي کشيدم...انگار همه غمهارو فراموش کردم...

بريم

**

به لباسم نگاه کردم...تاپ پوشيده بودم...تورو خدا نگاه از بس خونه گرم نفهميديم برف اومده!

دستي روي کمرم قرار گرفت...عرفان خيره به بيرون گفت:

بريم برف بازي؟

با ذوق باور نکردني گفتم:

آآآآآآآآآآآآآره

عرفان از جيغ من تعجب کرد و بعد با لبخند گفت:

حاضر شو

خوشحال رفتم توي اتاق...لباسمو عوض کردم...پالتومو تند پوشيدم...به خودم توي آينه نگاه کردم....رژمو دوباره زدم...با لبخند گشادم برگشتم که ديدم عرفان به ستون تکيه دادم و خيره به من داره کارامو ريز به ريز نگاه ميکنه!

لبخندمو به زور جمع کردم وبا عرفان از خونه خارج شديم...پارک گفتگو نزديکمون بود...تا پارک پياده روي کرديم...و من خيره به دونه هاي برف که حالا درشت شده بود!

بي توجه به آسمون نگاه ميکردم که خوردم به يه چيز سفت...اخم کردمو صداي دزدگيره يه ريو شنيدم...اه وسط خيابون چرا پارک ميکني؟

حالا وسط خيابونم نبود!

اخم کردم و بي تفاوت به راهم ادامه دادم...

با ديدن برف روي درختا توي پارک لبخند گشادي زدم...و دوييدم سمت درختا...تکونش دادم...برف روي سرم ريخت...عرفان خيره به من بود که موبايل زنگ خورد...نگاهشو از من برداشت و به گوشيش نگاه کرد...منم از فرصت استفاده کردم و زود رفتم پشتش...درخته خيلي گنده بود هر جوري شده تکونش دادمو با اينکه يه ذره همش تکون خورد...از داشتن قد بلند استفاده کردم...و يه شاخشو تکون دادم...عرفان که تو باغ نبود...با ريختن برف روي سرش تکوني خورد...برگشت و منم رفتم پشت درخت...نفس نفس ميزدم و سرخ شده بودم...سعي ميکردم نفسي تازه کنم که يعه دفعه يخ زدم...به برفايي که روي سرم ميريخت نگاه کردم...با عصبانيت و لرز برگشتم که گلوله اي به پالتوم خورد...اخم کردم...دولا شدم و گلوله اي درست کردم...سرمو بلند کردم که ديدم عرفان نيست...اومدم برگردم که پام ليز خورد...غلت خوردم...صداي عرفانو شنيدم که اسممو صدا کرد!

عرفان اومد نزديکم...دستمو گرفت...اما انگار کار از کار گذشته بود و جاذبه زمين ول کن ما نبود!

عرفان پاش به چيزي گير کرد دولا شد...دستمو گرفت...افتاد روي من...حس کردم مهره هاي کمرم جابه جا شد!

همينطور غلط ميخورديم و من تقريبا له شدم...نميدونم کجا بوديم...اين گيشا هم که همش سرپاييني،سربالايي!

بالاخره وايساديم...چشامو آروم باز کردم...عرفان به حدي به نزديک بود که بينيش به بينيم ميخورد...نفسي کشيد و باعث شد داغ شم...تا حالا طي اين چهار ماه حتي جلوي مامان و بابا هم انقد به هم نزديک نشده بوديم...اولين بار بود و من قلبم بي قرار به سينم ميکوبيد...

خودمم از فکرم تعجب کردم...عرفان چشاشو باز کرد...با ديدن من خيره به چشام نگاه کرد انگار تازه فهميد کجاييم و چيکار ميکنيم!

از چشام به لبام نگاه کرد...گر گرفتم...قدرت فکر به هيچي رو نداشتم...

چشامو بستم...به مامان و بابا فکر ميکردم...به همه چيز به غير از...

با شنيدن صدايي که گفت:

خوبيد آقا؟

حس کردم عرفان بلند شد...تازه تونستم نفس بکشم...چشامو باز کردم و مردي رو ديدم که داشت با عرفان حرف ميزد...سعي کردم بلندشم درد بدي توي کمرم پيچيد...

دستمو به کمرم گرفتم...چشامو از شدت درد بستم...صداي عرفانو شنيدم که گفت:

خوبي؟...ايرسا؟...ايرسا؟

ناله اي کردم که باعث شد عرفان کمرم بگير و مثل پر کاه بلندم کنه...موقعي چشامو باز کردم که روي نيمکت پارک نشسته بودم...

هر چي نگاه کردم عرفانو نديدم؟...کجا رفت اين پسر؟

کمرمو ماساژ ميدادم که عرفان ليواني جلوم گرفت...قهوه از کجا آورد؟

مرسي...

عرفان لبخندي نگران زد...يه کمي خوردم و فنجونمو روي نيمکت گذاشتم....عرفان با نگراني گفت:

بخور...حالت بهتر ميشه

سري تکون دادم...فنجونو برداشتم و ديدم فنجون جاش توي برفا مونده...وايي ما الان روي برف نشستيم...الان لباسم خيس ميشه!

با يادآوري يکي از خاطرات دانشگاه لبخندي شيطنت آميز زدم و بلند شدم...

عرفان متعجب نگاهم ميکرد...دستمو به سمتش دراز کردم...دستمو گرفت...کشيدمش...بلند شد...با انگشتم توي برفا نوشتم...:

Erfan

عرفان متعجب نگاهم ميکرد...با ديدن اسمش لبخندي زد...انگشتشو دراز کرد...توي برفا نوشت:

Irsa

لبخندي زدم...نميدونستم کاري که ميخوام بکنم درسته يا نه؟

توي فکر بودم که انگشتم داغ شد...عرفان انگشتم گرفت بين اسم من و خودش توي برفا نوشت:

&

با لبخند به شاهکارم نگاه ميکردم...دستاي عرفان توي دستم بود...يعني بايد دلخوريمو فراموش کنم؟

اما...

نميخواستم بهش فکر کنم...هنوزم از فکر بهش فراري بود...

سرمو تکون دادم...چشامو باز و بسته کردم وعرفان و ديدم...

خيره به من بود...توي نگاهش غرق شدم که دستش اومد جلو...محوش بودم...

افقي بود واسه خودش!

با شصتش گونمو نوازش کرد و من سرم به سمت راست کج شد...کارام دست خودم نبود...ميدونستم همه اينا ميشه سوژه اش!...ولي...نميتونستم!

دستشو برداشت...شالم از سرم افتاه بود...عرفان يه قدم بهم نزديک شد...دو تا دستشو آورد جلو...شالمو برداشت و روي سرم انداخت...خيره خيره نگاهش ميکردم...به چشام نگاهي کرد...کلافگي رو توي چشاش ميخوندم...سرشو برگردوند...فنجونو برداشت...رفت...منم به سمت ماشين رفتم...تا يه جايي رو با ماشين اومديم...بقيشو پياده...منم به سوي ماشين پياده روي نمودم!

با لبخند راه ميرفتم...که با ديدن رنگ زرد ماشين عرفان...وايساده ام...درو باز کرد

نشستم توي ماشين....

**

نيم ساعته توي ماشينم...اين عرفان کجاست؟

موبايلمو درآوردم بهش زنگ زدم...با شنيدن صداي موبايلش برگشتم ولي نبود...وا؟

جريان چيه؟

صدا از داشبورد بود...با اخم بازش کردم...با ديدن يه جعبه قرمز و موبايل عرفان....با تعجب تماسو قطع کردم...

موبايلشو برداشتم...باز کردم...اما رمز داشت...فقط پشت تصويرشو يه لحظه ديدم...باز موبايلو باز کردم...هر چي نگاه کردم نتونستم بفهمم پشت تصويرش چيه؟

با اخم گذاشتمش روي پام...

جعبه ي قرمزو درآوردم...آروم و با احتياط بازش کردم...

جعبه باز شد...و صداي قشنگي پخش شد!

لبخند زدم...چقده خوشمله؟

با ديدن يه انگشتر پر از نگين اما در عين حال ساده...لبخند زدم...برش داشتم...توي انگشتم کردم...توي هيچکدوم از دستام نميرفت...حلقمو درآوردم...دستم کردم...ووووي چقد قشنگه...خوشحال نگاهش کردم با لبخند موبايلم و برداشتم همينطور که بهش خيره بودم رمز موبايلمو زدم...

دستمو روي کيفم گذاشتم...با لبخند رفتم توي دوربين...با ديدن موبايل که مشکي بود و موبايل من سفيد اخم کردم...جريان چيه؟

اين که موبايل عرفان...اما چطوري باز شد؟

من رمزشو زدم...

با اخم خاموشش کردمو دوباره دکمشو زدم...تاريخ تولدمو وارد کردم که موبايل با صداي تيکي روشن شد...

از فرط تعجب دوتا شاخ درآوردم...چي شد؟

چشامو باز و بسته کردم که پشت تصويرو ديدم...

پشت تصويرش عکس يه نيمکت مثل نيمکت توي پارک بود اما...

اينکه موبايلش اينجا بود...

توي اون عکسم & نداشت

با تعجب نگاهش ميکردم...

چرا رمزش بايد تاريخ تولد من باشه؟

چرا پشت تصويرش بايد يه نيمکت باشه که من هميشه توي رويا ميديدمش و حالا...امروز واقعيت شد؟

چرا؟

اين چراها دور سرم رژه ميرفتن که صداي دزدگير ماشين اومد... با يادآوري عرفان...سرمو بلند کردمو ديدم داره به سمت ماشين مياد!

موبايلشو گذاشتمو در جعبه رو بستم...گذاشتمش توي داشبورد و درشو بستم...با اخم به عرفان نگاه کردم...از کاراش سر در نمياوردم...اون انگشتر براي کي بود؟

انقد زودم اومد که نتونستم نوشته ي توي جعبه رو بخونم

عرفان درو باز کرد...کيسه اي دستم داد...گرفتم...توي فکر بودم که عرفان گفت:

ايرسا؟

بله...

نميخواي توي کيسه رو نگاه کني؟

کيسه رو باز کردم و دو تا بستني ديدم...

چشام برق زد...با لبخند به بستني ها نگاه کردم...بستني توي سرما؟

ايوووووووووول

بهترين چيز توي سرما همين بستني....

(تعجب نکنيد...امتحان کنيد بعد ميفهميد ايرسا منظورش چيه؟)

لبخند زدم...رو به عرفان فارغ از چند لحظه قبل گفتم:

بريم زير برف؟

عرفان لبخند زد...ولي آروم گفت:

زود...پرواز مامانينا دو ميشينه

لبخندي زدمو سر تکون دادم...

با ذوق از ماشين پياده شدم...

پامو توي برفا گذاشتم...

چه باحال نکه خيليم تهران برف مياد...چه خوبه که شب ولنتاين داره برف مياد!

شونه به شونه عرفان...بستني ميخوردم...

با ولع بستنيمو ميخوردم...واقعا حال ميده!

بستنيم که تموم شد...خوشحال دستمو به کمر زدم ورو به عرفان گفتم:

مرسي عالي بود

عرفان با لبخند بهم نگاه کرد...دهن باز کرد که چيزي بگه که نگاهش از چشام به لبام لغزيد...

دستشو جلو کشيد...ولبامو پاک کرد...تازه فهميدم يه بستني خوردمو کل هيکلمو بستني کردم!

عرفان همينطور که لبامو با آرامش پاک ميکرد...دستمو گرفت و به سمت ماشين رفتيم...

جلوتر از ماشين يه آشغالدوني بود...عرفان منو دنبال خودش کشيد و اومد بستنيشو بندازه توي سطل که گفتم:

چيکار ميکني؟

عرفان برگشت و گفت:

نميخورم ديگه

اخمي کردمو بي هوا گفتم:

خب من ميخورم

عرفان ابروهاشو با تعجب بالا انداخت...از حرفي که زدم خجالت کشيدم...اومدم برگردم که مچ دستمو گرفت و گفت:

کجا؟

ميرم بشينم تو ماشين

عرفان چونمو توي دستش گرفت...برم گردوند و گفت:

بستني يادت نره

بستني رو توي دستام گذاشت...خيره خيره نگاهم ميکرد...اخم کردم...وا اين چشه؟

ايشي گفتم و خواستم برگردم که دستمو کشيد...برگشتم و افتادم توي بغلش...

کمي از بستني به لباسش خورد...اه دهني که بود...لباسي هم شد!

عرفان بغل گوشم با لحني منحصر به فرد گفت:

بخور ديگه؟

کمي اومدم عقب...به بستني خيره شدم...

صداي عرفانو شنيدم که گفت:

نميخوري خودم ميخورما؟

توجهي نکردم...لبامو بردم نزديک...گاز زدم...که عرفانم سرشو اورد جلو يه گاز زد...

حيرت زده از اين حرکتش سرمو بردم عقب که دو جفت چشم قهوه اي خيره به خودم ديدم...دستشو آورد جلو...نميدونستم ميخواست چيکار کنه؟

فط خودمو کشيدم عقبو بستني رو توي دستش گذاشتم...

برگشتمو توي ماشين نشستم...به عرفان نگاه کردم...

چشاشو بسته بود و بستني ميخورد...

سرمو انداختم پايين...و چشامو بستم.
ايرسا؟

ايرسا؟

با شنيدن اسمي چشامو باز کردم...خميازه اي کشيدم که عرفانو ديدم...صاف توي جام نشستم و آروم گفتم:

ما کجاييم؟

رسيديم فرودگاه

با خواب آلودگي گفتم:

ساعت چنده؟

1

اممم...خب الاناست که برسن

از ماشين پياده شدم...وارد فرودگاه که شديم رو به عرفان گفتم:

من ميرم صورتمو بشورم

عرفان لبخندي زد

رفتم توي دستشويي...قشنگ تابلو بود از خواب بيدار شدم...صورتمو آب زدم و بعدش با حوله توي کيفم صورتمو خشک کردم...

چشام هنوز پف داشت...کمي آرايش کردم و ازWCبيرون اومدم

با لبخند عرفانو ديدم...از دورم با اون تيپ دختر کشش معلومه

رفتم بغلش ايستادم و با خنده گفتم:

هنوز نديديشون؟

عرفان با اخم روي پيشونيش گفت:

نه اينا کجان؟

با صداايي که گفت:

پخخخخ

از ترس هر دومون دستمونو روي قلبمون گذاشتيم...و من بي هوا خودمو توي بغل عرفان انداختم

عرفان تکوني خورد و به من نگاه کرد...نگاهمو از عرفان برداشتم به دختري که پخ کرد نگاه کردم که يه دفعه با ذوق گفتم:

آآآآآآآآآرزووووووو

آرزو با ذوق بغلم کرد کلي حرف ميزد تند تند!

آرزو رو به عرفان گفت:

داداشي!

عرفانم با مهربوني بغلش کرد...منم لبخند زدمو نگاهشون کردم...عرفانم خيره خيره منو نگاه ميکرد...از نگاه عرفان معذب شدم...اخمي کردم و رو برگردوندم که مامانينا رو ديدم...با حالتي هجومانه پريدم سمتشون و مامانمو سفت بغل کردم...

چقد دلم براش تنگ شده بود!

از بغل مامان اومدم بيرون و با بابا سلام و عليک کردم...و براي اينکه سلامتن خدارو شکر کردم!

با ديدن مامان رويا لبخند زدم و متين گفتم:

سلام مامان

مامان رويا لبخندي زد و گفت:

هنوزم بعد از چهار ماه خجالتي هستي؟

با فهميدن اينکه مامان رويا منو توي اون شرايط که عرفان توي بغل آرزو بهم خيره بود و منم اخم کردم...خجالت کشيدم...اونا چي از درد من ميدونن؟

مامان لبخندي زد و منم به باباي عرفان سلام دادم...سوار ماشين شدم...با لبخند رفتيم به سمت خونه از حضور مامان و بابا در کنارم خيلي خوشحال بودم و اين بين تنها نگاه خيره عرفان اذيتم ميکرد!

رو به آرزو گفتم:

خب ديگه چه خبر؟

آرزو سرشو از توي موبايلش بيرون کشيد و گفت:

اه اخه اين چه روزيه که ما اومديم مثلا ولنتاينه

لبخندي زدمو گفتم:

حالا چه فرقي ميکنه اينجا با اونجا

خب مخاطب خاصم که اينجا نيست

لبخندي زدمو گفت:

اين دفعه رو ببخش آرزو جون

آرزو پشت چشمي نازک کرد...و منم با لبخند نگاهش کردم

کل راهو با آرزو حرف ميزدم...با صداي عرفان که ميگفت پياده شيد لبخند زدم....

از ماشين پياده شدم...و با خانوما سوار آسانسور شديم...مامان رويا اصرار کرد بره خونشون رفت خونشون...يعني طبقه بالاي ما...

مامانينا ولي اينجا موندن...منم با لبخند بدرقه اشون کردم...قرار شد توي اتاق مهمان باشن...منم با لبخند وسايلشونو آماده کردم...عرفانم اومد... يعني منو عرفان پيش هم بايد بخوابيم!

اخمي کردم...اين اومدن مامانينا هم دردسر شده ها!

بي توجه به عرفان که تازه وارد خونه شده بود...رفتم توي اتاق...پالتومو درآوردم...زيرش تاپ پوشيده بودم...شلوارم که وللش نميميرم که با جين بخوابم!

خودمو انداختم روي تخت...روي تخت نشستم و با موبايلم ور رفتم تا يه ساعت بذارم صبح بلند شم...

عرفان اومد توي اتاق...قلبم به سينم ميکوبيد...اخمي کردم تا از اتفاقاتي که درونم ميفتاد دوري کنم!

رفتم زير پتو چشامو بستم که صداي عرفانو شنيدم:

ايرسا؟

بله؟

لباستو عوض کن با جين اذيت ميشي؟

نميخواد

ميگم عوض کن

نميخوام...خوابم مياد

چشامو باز کردم و حاضر جواب به عرفان نگاه کردم...عرفانم پوفي کرد و گفت:

پس من در ميارمش

داشت ميومد طرفم که جيغي زدم...عرفان ترسون دستشو گذاشت رو دهنم...

دستشو برداشت و گفت:

چرا جيغ ميزني؟

دوست دارم

اِ اشکال نداره الان مامانتينا فکر ميکنن...

وسط حرفش پريدمو گفتم:

چي فکر ميکنن؟

عرفانم خيره به من خونسرد گفت:

فکر ميکنن منو تو داريم چه کاري انجام ميديم که سرو صدا ميکنيم و تو جيغ ميزني!

از حيرت تو جام خشک شدم..بيشعور!

اخمي کردم...دوباره چشامو بستم که پتو رو زد کنار...با اخم گفتم:

ديگه چيه؟...نکنه حالا بايد الکي سر و صدا کنم مامانينا شک نکنن؟

عرفان لبخندي زد و گفت:

نه نيازي نيست اگه بودم چرا الکي واقعي جيغ ميزني عزيزم...

لرزيدم...چقد شبيه مرداي هيز حرف ميزد؟

اه اين ميخواد منو حرص بده!

عرفان با لبخند نگاهم ميکرد...با اخمي بيشتر گفتم:

پس چيه؟

شلوارتو عوض کن؟

چي؟

ميگم عوض کن

با اخم بلند شدم...شلوارمو برداشتم که ديدم عرفان خيره خيره نگام ميکنه...خدايا اين امروز چشه؟

با اخم رفتم تو حمام و عوض کردم...اومدم بيرون ديدم عرفان خوابيده...نفسي از سر راحتي کشيدم و باز دوباره خودمو انداختم روي تخت و به خوابي عميق فرو رفتم

**

چشامو باز کردم...دستمو دراز کردم و ساعتو خاموش کردم...

دستمو روي شکمم گذاشتم...که داغ شد...يا خدا؟...اين کيه؟

به حلقش نگاه کردم...اوا اينکه عرفانه...سفت بغلم کرده بود که نميتونستم تکون بخورم...دستاشو آروم باز کردم...البته آروم ولي با کلي زور زدن!

اومدم بيرون...پتو دور پام پيچيده شده بود...برگشتم...اومدم پتو رو بردارم که افتادم روي عرفان...صورتم رو به روي صورتش بود...همينطور خيره با تعجب بهم نگاه ميکرد...اخمي ميکردم...اومدم بلند شم که دست عرفان روي کمرم قرار گرفت و منو به خودش چسبوند...همراه با اون در اتاق باز شد...

مامان بود با ديدن من توي اون وضعيت شوکه شد...ولي بعد اخم کرد و ببخشيدي گفت و رفت بيرون.

آخه مادر من چرا بي اجازه درو باز ميکني؟

عرفان که فکرمو خوند گفت:

به در زد تو نفهميدي!

اخمي کردم...اومدم بلند شم که عرفان گفت:

سينم درد گرفت

با اخم گفتم:

ببخشيد

کافي نيست

با لحني طلبکارانه گفتم:

حالا بايد چيکار کنم ولم کني؟

عرفان آروم گفت:

تو اين مواقع چيکار ميکنن؟

گيج نگاهش کردم...نگاهش رنگ غم گرفت...با ناراحتي گفت:

هيچي برو

بلند شدم...عرفان بلند شد...اومدم از بغلش رد شم که گفت:

من فقط توجهتو ميخوام

مات سرجام وايسادم...اينو پاي چي بذارم؟

اخمي کردم...عرفان از بغلم رد شد و رفت...

از اتاق اومدم بيرون...رو به مامان گفتم:

مامان عرفان رفت بيرون؟

مامان لبخندي زد و گفت:

آره عزيزم

لبخندي زدمو صبحانه رو حاضرکردم...در خونه زده شد...درو باز کردم و عرفان و با نون ديدم...يعني رفت نونوايي...اولين باره نون توي دستش ميبينم...چقد از ابهتش کم شده!

لبمو گاز گرفتم تا از خنده ام جلوگيري کنم...

عرفان با ديدن لب کج شده ي من گفت:

صبح بخير خانومي

با شنيدن کلمه خانومي بهت زده سرمو آورده ام بالا که نگاه خيره مامانوديدم...با لبخند مصنوعي گفتم:

صبح شمام بخير

ماامان رو به عرفان لبخند زد...بابا هم بيدار شد...و صبحانه اي دور هم خورديم...حدودا ساعت 10 بود و من مشغول درست کردن غذا و مامانو بابا وعرفان توي هال مشغول حرف زدن...غذارو از الان گذاشتم چون بابا بدجور رو غذا حساسه!

چايي ريختم بردم...گذاشتم روي ميز...رفتم سمت صندلي تا کنار مامان بشينم که بابا گفت:

ايرسا جان...عزيزم بيا پيش عرفان خان

بابا بلند شد...پيش عرفان نشستم...عرفان دستمو گرفت...و دست ديگه اشو پشتم گذاشت...لبخندي زد...بابا و مامان با لبخند نگاهمون ميکردن و من سعي ميکردم بغضمو فرو ببرم!

موبايلم زنگ خورد...بلند شدم...

بله؟

سلام...خانوم يه وقت سراغي ازما نگيري؟

سلام شبنم جان...ببخشيد وقت نکردم

اوهو چه لفظ قلم

مامان و بابا اومدن

وااااااااقعا؟خاله اينا اومدن؟

آره

چه خوب پس حتما با مامان يه سر ميزنيم بهشون

آره ميخوام خودمم يه مهموني بدم دعوتت ميکنم

پس يه مهموني افتاديم باش پس برو به مهمونات برس...فعلا

فعلا عزيزم

...

از اتاق بيرون اومدم...رو به عرفان گفتم:

عرفان؟

جانم

با تعجب نگاهش کردم...هنوز به حضور مامانينا و اين رفتاراي عرفان عادت نداشتم...بي تفاوت گفتم:

يه دقيقه مياي تو اتاق؟

عرفان با لبخند گفت:

چشم خانومم...

عرفان با لبخند رو به مامان و بابا که خيره به ما دوتا بودن گفت:

با اجازه

مامان و بابا سري تکون دادن!...عرفان با لبخند دستشو پشت کمرم گذاشت...و همراهم اومد...داخل اتاق که شديم...برگشتم و گفتم:

ميخوام مهموني بگيرم؟

عرفان متعجب گفت:

خب؟

خب به جمالت مامانينا اومدن ميخوام مهموني بدم گفتم شايد بخواي بدوني

عرفان با ابروهاي بالا رفته گفت:

مرسي عزيزم

با تعجب نگاهش کردم...به دورورم نگاه کردم...

با اخم گفتم:

الان که کسي نيست؟

عرفان لبخندي زدو گفت:

بيا بريم...چند شنبه ميگيري؟

با ذوق گفتم:

پنج شنبه...فردا چطوره؟

عرفان به ذوق من لبخند زد و گفت:

غذارو از بيرون ميگيرم خودتو اذيت نکن...اوکي؟

اوووف چه عااالي...با لبخند گفتم:

اوکي

بي توجه به اينکه ايني که روبه رومه عرفان...دستمو آوردم بالا که برحسب عادت با دوستام لايکو بزنم...عرفان با ديدن دستم لبخند زد...دستمو گرفت...روش بوسه اي زد و رفت...و من مونده امو کلي علامت سوال...کلي چرا؟...کلي يعني چي؟

از اتاق خارج شدم...با مامان رفتيم خونه مامان رويا و همه کاراي مهموني رو کرديم...با لبخند به امروز فکر ميکردم که عرفان گفت:

تو فکري؟

با لبخند بي توجه به مخاطبم که عرفان باشه گفتم:

خيلي وقت بود دلم مهموني ميخواست...شادي...خوشحالي...خي? ?ي وقت بود احساس ميکردم يه افسرده ام...خيلي وقت بود...اما با حضور مامان احساس خوبي دارم...ازشون ممنونم که اومدن...خيلي وقت بود احساس تنهايي ميکردم...

عرفان دستمو از زير پتو گرفت...تازه فهميدم براي کي سفره دلمو باز کردم...

عرفان با لبخند گفتم:

مطمعني من باعث بانيش نبودم؟

لبخندي زدمو گفتم:

شايد...

عرفان لبخندش محو شد...ترسيدم...چش شد؟...با دلخوري گفت:

ببخشيد

چي؟

باورم نميشه...به من گفت...ببخشيد...عرفان مغروري که 2 ماه اول بهم جواب سلام نميداد...از بابت غذايي که درست کردنش وظيفم نبود تشکر نميکرد...حتي اوايل جلوي مامانينا هم بهم محل نميذاشت!

عرفان چشاشو باز و بسته کرد...برگشت و اون سمت تخت خوابيد...

با تعجب به عرفان که پشتش به من بود نگاه کردم...باورم نميشد...
نميدونم تاکي اين حرفش توي ذهنم اکو ميشد که بالاخره خوابم برد
چشامو باز کردم...صدای نفس های منظم عرفانو میشنیدم...برگشتم...با آرامش خوابیده بود...دستموبردم جلو...موهاایی که روی پیشونیش ریخته بود آروم کنار زدم و زمزمه وار گفتم:شاید سهم من نباشی...اما در حال خواستنی هستی!
دستمو آوردم عقب که عرفان دستمو گرفت...بهت زده نگاهش کردم...با لحنی قشنگ گفت:صبح بخیر
با لبخند گفتم:صبح بخیر...بلند شو که کلی کار داریم
عرفان لبخندی زد ولی هنوز چشاشو باز نکرده بود...بلند شدم...اول از همه رفتم حموم...از حموم که بیرون اومدم عرفان هنوز خواب بود...توی خواب عمیق ...خوش به حالش حداقل تنها نیست...یه مرد هیچوقت تنها نمیشه...اما یه دختریه زن خیلی راحت تنها میشه...چشامو بستم...نفس عمیقی کشیدم...آروم برای اینکه عرفان بیدار نشه اتاقو تمیز کردم...برگشتم و عرفانو دیدم..با دیدنش قهقهه زدم...
عرفان چشاشو باز کرد با دیدن من اول متعجب وبعد خندون نگام کرد...رفتم سمت تخت...یه طرف پتو رو گرفتم...عرفان اون طرفو گرفت...یک...دو...سه
از اتاق اومدیم بیرون...خونه رو دیروز مرتب کرده بودم...همه چی ردیف بود...صبحانه رو حاضر کردم ورو به روی عرفان نشستم...صبحانه امو خوردم...لیوان شیری به دست عرفان دادم...لبخندی زد ورفت تو هال...
همون موقع مامان و بابا بیدار شدن...
لبخند زدم...
-صبح بخیر
-صبح بخیر عزیزم...
-صبح بخیر دخترم
لبخندی زدم و صبحانه رو برای مامانینا هم آماده کردن....
اون روز ناهارو رفتیم خونه مامان رویا...و تا حدودا 5 بعد از ظهر اونجا بودیم...بالاخره برگشتیم به خونه...حالا هم همه در حال حاضر شدنن
به ایرسای توی آینه نگاه کردم...مثل معنی اسمم رنگین کمون شده بودم...لباسم تقریبا همه رنگی توش داشت...ولی به دل میشست...لبخندی زدم...موهامو بالا بستم...ساده...چون کلا الان به عنوان میزبان حوصله ی موهامو ندارم هی اذیتم کنه!دور چشای آبیم خط چشمی کشیدم و سایه ای مخلوط از آبی و سبز زدم...
رژ مایع صورتی زدم...کفشامو پوشیدم...از اتاق خارج شدم...با دیدن مامان رویا و آرزو با لبخند رفتم سمتشون...با آرزو مشغول حرف زدن بودم...نگاهمو بالا آوردم که نگاه خیره عرفانو دیدم...بابا با عرفان حرف میزد اما عرفان حواسش نبود وکاملا به من خیره بود...گر گرفتم...سرمو انداختم پایین...
رو به آرزو گفتم:
چایی میخوری؟
آرزو گفت:ووووی آره انقد قهوه این 4 ماه خوردم که حالم داره بهم میخوره!
لبخندی زدم...رفتم توی آشپزخونه چایی سازو روشن کردم...خیره به دستگاه بودم...که دستی روی بازوم قرار گرفت...با خیال اینکه آرزو گفتم:
بیا اینم چایی حالا هی بگو زن داداشم بده!
صدایی بغل گوشم گفت:شوما علاوه بر زن داداش عشق خوبی هم هستی
با حالتی مثل جیغ گفتم:هه
با دیدن عرفان...از فرط تعجب چشام داشت میزد بیرون...عرفان آروم گفت:
میشه برای شوهرتم بریزی؟
آروم گفتم:چی؟
عرفان چیزی نگفت...کمی نگاهم کرد و رفت...چایی ریختم و بردم...ساعت نزدیک 7 بود که باالاخره اولین مهمان اومد...تا حدودا 8 هم مهمونا اومدن...ساعت 8:30 بود...رو به شبنم گفتم:
امروز دانشگاه رفتی؟
شبنم لبخند زنون گفت:نه
-چرا؟
-خسته بودم تو آرایشگاه بودم
-آهان بگو پس
شبنم گفت:خیلی خشکه
-چی؟
-مهمونی
شبنم بی توجه به من بلند شد و فلششو به ضبط زد و آهنگو تا آخر باز کرد...همه از جا پریدن و تقریبا همه جوونا ریختن وسط...آهنگ آهنگ شادی بود...
با لبخند نگاهشون میکردم که آهنگ تغییر کرد...برعکس اون آهنگی بود که فقط میشد باهاش تانگو رقصید!لبخندی زدم همه جفت شدن...رفتم پیش آرزو به زور بلندش کردم وخودمم باهاش بلند شدم...همینطور روبه روی هم میرقصیدیم که دست آرزو کشیده شد و دستی روی کمرم قرار گرفت...برگشتم...دستم توی دستش قرار گرفت...دستاشو روی کمرم گذاشت...سرم روی شونش بود و من تقریبا توی بغلش بودم...آروم آهنگو زمزمه کردم...عرفانم بغل گوشم زمزمه وار آهنگو میخوند لبخندی زدم...اونشب شبی خاطره انگیزبود...
شبی که هیچ وقت فراموشش نکردم
**
خمیازه ای کشیدم و از خواب بیدار شدم...دوش گرفتم و لباسمو عوض کردم...
مامان رویا و آرزو هم خونمون بودن با لبخند گفتم:سلام
-سلام عروس گلم...صبحت بخیر
-سلام مامان جان
-سلام
اوووف چه همه باهم ارکستر تشکیل دادن!
-صبحانه خوردین؟
-آره
وارد آشپزخونه شدم...یه لیوان شیر خوردم و برگشتم پیش مامانینا
-مامان شما نمیخواین از خونه برین بیرون بس نشستین اینجا!
آرزو مثل برق گرفته ها گفت:آی گفتی پوسیدم تو این خونه
-خب پس بریم خرید؟
آرزو از خوشحالی پرید تو اتاق لباس عوض کنهو بعد همه راه افتادیم سمت پاساژ نصر
جدیدا کلا تو گیشام!...چه برای خرید چه برای برف بازیبا یادآوری برف بازیمون لبخندی زدم...یکی یکی مغازه هارو میدیدم...این آرزو که خودشو کشت!
رفتم سمت چپ پاساژ با لبخند به طلا فروشی نگاه کردم...رفتم تو وانگشتری که تو دوتا انگشت میرفت بعد بینشو یه زنجیر میخورد و خریدم...با لبخند رو به فروشنده گفتم:چند میشه؟
وزن کرد و گفت:
...
با لبخند کارت اعتباریمو بهش دادم...رمزو هم گفتم رفت تا تو کارت خوان بزنه...منم خوشحال اطرافو دید میزدم...سرمو برگردوندم که با دیدن یه ساعت طلایی مردونه سه موتوره...بی هوا گفتم:آقا اینم میخوام
خودمم نفهمیدم میخوام چیکار؟...مردونه بندازم...خب میدم عرفان...فکر خوبیه!
ساعتم حساب کردم و اومدم بیرون...قیمتش بالا بود ولی با اون ضایع بازی من نمیتونستم زیر خریدم بزنم!آرزو که هرچی میدید میخرید...منم دیدم این دختره انقد امروز فعالیت داشته یه وقت رو دستمون نیفته...براش کول کاپ و نمیدونم کلی چیز خریدم ماشاا... همشو هم خورد!تو راه خونه بودیم که برف گرفت و همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم...یعنی این چندروزه تهران کلا قاتی کرده تا حالا انقد برف نیومده بود یه جا!با لبخند از آدم برفی که درست کرده بودیم عکس انداختمو برای همه دوستا فرستادم...لبخند زنون رفتیم خونه...عرفان خونه نبود با لبخند جعبه ساعتو روی میز اتاقمون گذاشتم...رفتم دستشویی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم...به خودم توی آینه نگاه کردم...ووویی شبیه جنا شدم...از بس امروز بدو بدو کردم...از ساعت 11 صبح بیرونیم الان ساعت 5 بعداز ظهره!
همیشه کیف آرایشم توی دستشویی اتاقمون بود...لبخند زنون کمی آرایش کردم و از اتاق اومدم بیرون...
با دیدن عرفان آروم گفتم:سلام...خسته نباشی
عرفان با دیدنم لبخندی زد و گفت:سلام...مرسی...
به طرف در رفتم...که با شنیدن صداش وایسادم
-ایرسا؟
-بله؟
برنگشتم...صداشو شنیدم که گفت:برای منه؟
اومدم اذیتش کنم بگم نه که گفتم:آره برای تو...ولنتاینت مبارک
هه هر کی ندونه فکر میکنه منو عرفان دوستیم با هم ولی نه زن و شوهریم ولی از دوتا دوست هم از هم دور تریم!دستی روی بازوی لختم قرار گرفت...صدای عرفان و بغل گوشم شنیدم که گفت:مرسی...خیلی قشنگه!
نفساش که به گردنم میخورد قلقلکم میداد...برگشتم روبه روش وایسادمو گفتم:
خوشحالم که خوشت اومدعرفان لبخندی زد...زیر لب گفت:
از هر چی تو خوشت بیاد منم خوشم میاد!
زیر لب چیز دیگه گفت که نشنیدم...اخمی کردم...گوشای من به این تیزی!
رو به عرفان گفتم:خسته ای چایی برات درست کنم؟
لبخندی زدو هیچی نگفت...تو چشام خیره شده بود...از چشام به لبام نگاه کرد...همینطور که به لبام خیره بود نزدیک و نزدیک تر اومد...نمیدونستم چیکار میخواست بکنه فقط میخواست اتفاقی بیفته تا مثل فیلما بزنم تو گوشش!
یه دفعه از لبام به چشام نگاه کرد...نمیدونم دنبال چی بود اما هر چی بود پیدا نکرد!چشاشو بست و لباشو روی پیشونیم گذاشت...زیر لب گفت:
ممنونم ایرسا
از اتاق رفت بیرون...و من بهت زده تو جای خودم خشک شدم...دستمو روی پیشونیم گذاشتم...نفسمو دادم بیرون...گرمم بود به شدت...چون زمستون بود به همراه اون تاپم یه شلوار تنگ مخمل پوشیده بودم...احساس خفگی میکردم...نه از بابت اون شلوار انگار دیگه اکسیژن نبود!(خب معلومه من که بابک جهانبخش نیستم به اکسیژن نیاز نداشته باشم!)از اتاق اومدم بیرون...اون شب رو فراموش نمیکنم...چون شبی بود که متوجه یه تغییر بزرگ در خودم شدم!
**
خمیازه ای کشیدم...چقد من خوابم میاد...چرا ساعتم زنگ نخورد...تو جام بلند شدم...موبایلمو برداشتم با دیدن ساعت سوتی کشیدم...خودمو مثل جت رسوندم به سالن...همه دور هم جمع شده بودن صحبت میکردن...با سرو صداهای من همه برگشتن طرفم...همه همینطور بهم خیره بودن که یه دفعه پقی زدن زیر خنده
اخمی کردم...اینا چشونه؟
که یه دفعه عرفان دستشو پشت کمرم گذاشت و دستمو گرفت و گفت:صبح بخیر عزیزم...
همه ساکت شدن...منم تو بهت بودم و از یه طرف توی کلام شیرین عرفان غرق شده بودم..عرفان منو به سمت اتاق برد...با اخم گفتم:
چرا همچین میکنی؟
عرفان با اخم بدتر از من گفت:من که شوهرتم جلوم اینطوری نمیگردی بعد...
با چشای از حدقه بیرون زده گفتم:یعنی چی؟
عرفان با اخم گفت:درسته بابام بهت محرمه...درسته باباته ولی تو جلوی من این لباساتو نمیپوشی بعد...
اومدم اعتراضی کنم که عرفان از اتاق رفت بیرون...اخمی کردم...برگشتم وبا دیدن توی خودم توی آینه جیغی زدم..
وای خدا چه آبرو ریزی شد...با فکر به اینکه با اون وضع رفتم جلوی بابا اعصابم بهم ریخت...حالا بابای خودم هیچی بابای عرفانو بگو!
اخمی کردم...لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون...
یه لیوان شیر خوردم..که سروصدایی از سالن شنیدم...رفتم پیششون که مامان رویا گفت:
سلام عروس گلم...بیا بشین
سلام مامان
پیشش نشستم روبه روی عرفان...هرچی به عرفان نگاه میکردم...بهم نگاه نمیکرد...خب مگه چیه حواسم نبود...لب و لوچه ام آویزون شد...توچشام اشک نشست و بغض کردم...بابا عرفان صدا کرد که عرفان بالاخره سرشو بلند کرد...با دیدن من اول اخم داشت اما انگار تا قیافه امو دید کلا عوض شد!
یه دفعه اخمش برگشت...
همینطور نگاهم میکرد...ابرویی بالا انداختم...عرفان به چشام اشاره ای کرد و سری تکون داد...منم پشت چشمی نازک کردم و هیچی نگفتم...تو فکر بودم برگشتم و به عرفان نگاه کردم...توی نگاهش غرق شدم...خیره تو چشای هم بودیم که یکی جیغ زد...برگشتم و دیدم آرزو با ذوق دستاشو به هم میکوبونه!
با بهت گفتم:
چی شده؟
آرزو گفت:
میریم شمال
با بهت بدتر از اون دفعه گفتم:
شماااااااااال؟
آرزو لبخندی زدو گفت:
آره شمال.
*
به خواسته آرزو خان همه وسایلمونو جمع کردیم تا فردا صبح زود راه بیفتیم سمت شمال...
نمیدونم چرا خوابم نمیبره...برگشتم و به جای خالی عرفان نگاه کردم...
کجاست؟
اخمی کردم...
برگشتم چشامو رو هم گذاشتم که صدای در اومد...برگشتم با دیدن عرفان اخمو گفتم:
کجا بودی؟
عرفان با اخم بدتر از من گفت:
مامان کارم داشت
هنوز از دستم دلخور بود...ای خدا...
عرفان تی شرتشو درآورد و روی دورترین نقطه از من خوابید روی تخت...چشاشو بست...برگشتم سمت عرفان...
پشتش بهم بود...زیر لب گفتم:
از دستم ناراحتی؟
عرفان تکونی خورد اما هیچی نگفت
با بغضی که نمیدونم کی به وجود اومد گفتم:
من...حواسم نبود
برگشت سمتم...چون خیلی بهش نزدیک بودم فاصلش باهام فقط چند سانتی متر بود...
عرفان دستشو زیر سر گذاشت و گفت:
چرا هیچ وقت جلو من اینجوری نبودی؟
از رک بودنش تعجب کردم...متعجب نگاهش کردم اما اون کلا یه جای دیگه بود!
زیر لب گفت:
چرا من با این حال ازت دوری میکردم؟
چرا اینقد مغرور بودم؟
کدوم حال...کدوم غرور؟
این حالش خوبه؟
اخمی کردم و اومدم چیزی بگم که انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت:
هیچی نگو
عرفان همینطور خیره خیره نگاهم میکرد... و من هم متعجب توی نگاهش غرق شده بودم که چشام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم!
**
با حس چیزی رو صورتم بیدار شدم...صورت عرفان روبه روم بود...با پشت انگشتش گونمو نوازش میکرد...زیر لب گفتم:
چی شده؟
عرفان لبخندی زدو گفت:
صبحت بخیر
گیج گفتم:
سلام
عرفان لبخندش عمیق تر شد...و گفت:
حاضر شو خانومی باید راه بیفتیم
از شنیدن لفظ خانومی ابروهام پرید بالا...با تعجب ناخودآگاه گفتم:
تو چرا حاضر نشدی؟
عرفان چشاشو بست و باز کرد...و گفت:
در حال دید زدن خانومم بودم
اینبار دیگه فکر کنم ابروهام ناپدید شد...در عین حال اخمی کردم...این چرا جدیدا خوددرگیر شده!
با همون اخم و کلافه بیدار شدم...مانتو پوشیدم و چمدون به دست رفتم بیرون...
از در اتاق که خارج شدم...عرفان به سمتم اومد وچمدونو گرفت...
با اخم گفتم:
خودم میارم
عرفان لبخندی زد و گفت:
من میارم عزیزم
اخمم غلیظ تر شد...سرمو برگردوندم که دیدم کل خاندان به ما دو تا خیره ان!
اخممو از بین بردم و با لبخند مصنوعی گفتم:
سلام صبح بخیر
دستی پشت کمرم قرار گرفت...اومدم اخم کنم که یادم افتاد زیر ذره بینم!
عرفان با لبخندی عمیق تر گفت:
صبح بخیر
آرزو ذوق زده پرید تو سالن و گفت:
بدویید دیگه
همه راه افتادیم...البته منو آرزو و عرفان توی یه ماشین بودیم و والدین گرام تو یه ماشین دیگه!
عرفان رو به من لبخندی زد...آرزو که اینهمه ذوق داشت همون اول خوابید...عرفان دستمو توی دستش گرفت و ضبطو روشن کرد...و من بهت زده به این رفتارای ضد و نقیض آقازاده نگاه میکردم!
صدای خواننده پخش میشد...و حسی عجیب توی وجودم به وجود آورد
"دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...
من گریه تو میبینم
احساستو میفهمم
دستات تو دستامه
من حالتو میفهمم
من گریه ات میشناسم
وقتی که چشات بستس
دستات تو دستامه
انگار دلت خسته اس
انقد دوستت دارم
که حاضرم بمیرم
تو یک لحظه بخندی
غم چشماتو نبینم
انقد دوستت دارم
که حاضرم نباشم
تو فکر و خیالم
دل دستاتو بگیرم
انقد دوستت دارم
دوستت دارم
انقد دوستت دارم
دوستت دارم...
دستات که تو دستامه
من حال خوشی دارم
وقتی که تو اینجایی
از عشق تو میبارم
دستات که تو دستامه
حس تورو میگیرم
مجنون نگات میشم
بی عشق تو میمیرم
انقد دوستت دارم
که حاضرم بمیرم
تو یک لحظه بخندی
غم چشماتو نبینم
انقد دوستت دارم
که حاضرم نباشم
تو فکر و خیالم
دل دستاتو بگیرم
انقد دوستت دارم
دوستت دارم
انقد دوستت دارم
دوستت دارم..."

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
من امیدوارم از مطالب وب خوشتون بیاد و از رومان و داستان ها چیزهایی یاد بگیرید یا خیلی دوستشون داشته باشید....من گاهی پست جایزه دار(که جر شارژ چیزی نیس)ویا نظرسنجی های تفریحی میزارم...بوس بوس خیلی خوش اومدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    وبم چطوله؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 92